نفس های زندگی ما ونداد نفس های زندگی ما ونداد ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
نبض زندگی  رستا جونمنبض زندگی رستا جونم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

نامه هایی از جنس عشق(ونداد ، رستا)•●●♥♥❤

یه سرگرمی وبلاگی

سلام عزیز دلم اولش فکر کردم چقدر مسخره است اینم مثل  همون بازیه  قبلیه واصلا حوصله  نوشتن نداشتم ولی وقتی دیدم داره تعداد دعوت کننده هامون به این بازی زیاد میشه دیدم خیلی زشته اگه بخوام بیخیال بشم  ومنم بازی رو ادامه ندم وبعد هم دیدم بد نمیشه که فردا ها وقتی این پست رو ببینی شاید برات جالب باشه که من چه چیز هایی رو دوست دارم به خاطر همین تصمیمم عوض شد میدونم کلی از او  موقع ها که دوستام دعوتم کردن گذشته ولی من شرمنده اشونم   مرسی از  lمامان اراد جون خاطر ه عزیز پرهام جون و مامان گلش و  سمانه مامان مهربون متین جون وهمچنین  خواهر فرناز جون     1- بزرگترین ترست ...
18 خرداد 1392

تو ودیگر هیچ.......

این روزها تموم زندگیم توی خنده قشنگت خلاصه شده  تو که هستی تمام دنیام رنگارنگه پر از رنگ های شاد وزیبا وخوشرنگ پر از رنگ های کودکانه که با وجود تو به اون ها دست پیدا کردم وجودت برام یه ارامشی میاره که هر وقت بغلت میکنم دوست دارم دنیا تو همون  لحظه بایسته حتی وقتی خوابی بغلت میکنم ومحکم فشارت میدم نمیدونی چقدر دوست داشتنی میشی با چشمای بسته  پسر قشنگم دنیا ی تو پر از قشنگیه دوست دارم تو دنیای قشنگت باهات همقدم بشم وپا به پات بیام ولی بعضی وقت ها کم میارم نمیتونم مثل تو بدوم وبازی کنم تو سر شار از انرژی هستی پر از شادی ولی من ....  میدونی مامان روز به روز خواستنی تر میشی مخصوصا حالا که شروع کردی به حرف زدن وخیلی را...
18 خرداد 1392

برای تو مینویسم....

ای همه بهانه دل              شور عاشقانه دل عطر تو پاشیده این جا            به فضای خالی دل  روزت مبارک مرد تمام لحظه های زندگیم این روز بهانه ای شد برای نوشتن از کسی که در تمام سختی ها خوبی ها غم ها وشادی ها همراهم بوده ... کسی که برای یک لحظه هم به من اجازه لمس تنهای را نداده  در همه حال کنارم بوده.... کسی که از لحظه تولد  فرزندم علاوه بر دوست همراهم شد وتمام دغدغه ها و شب نخوابیدن ها و سختی های بزرگ کردنش را با او تقسیم کردم...  کسی که نام پدر سزاوار ترین نام برای توست: تو تنها کسی هستی که عاشقانه عشق ورزیدی  ومرا عاشق تر...
3 خرداد 1392

یه روز با بازی های یه ونداد جونی

سلام عزیز تر از جونم  موقعی دارم این متن رو برات مینویسم که چشمام پر از خوابه ولی ذهنم پر از نوشته هایی که میخوام برات بنویسم. نمیدونم از کجا وچی بگم میدونی مامان راستش رو بخوای من اصلا قلم خوبی برای نوشتن ندارم هر وقت میخوام چیزی بنویسم مغزم قفل میکنه ولی نوشتن از تو برام خیلی لذت بخشه خدا رو چی دیدی یه وقت دیدی به خاطر همین نوشته ها یه روز نویسنده هم شدم . اول بگم  خیلی بزرگ شدی وخیلی راحت میشه این و تو رفتارت دید ودر عین حال حرف گوش نکن اصلا بعضی وقت ها احساس میکنم صدام رو نمیشنوی از بس که صدات میکنم اخرش هم باید یه جیغ ماورا بنفش بزنم تا برگردی و با یه لبخند موذی نگام کنی کلا این جوری هستی  که وقتی یه کاری...
2 خرداد 1392

روز هایی که میگذرند

سلام عزیزکم میدونی مامان این روز ها حالم زیاد خوب نیست فکر کنم خسته ام از این همه دویدن  وروزمرگی و خستگیو... ولی باز همین که تو وبابا رو دارم خیلی خوبه فکر کزدن به شما حالم رو عوض میکنه فکر کردن  به این که بابا همیشه کنارمه و نمیزاره برای یک ثانیه تنهایی رو  حس کنم فکر کردن به این که دستای بابا با همه مهربونی هاش همیشه پشتم  وحمایتم میکنه  و خستگی رو از تنم در میاره   الن ساعت 5 تو تازه گرفتی خوابیدی  منم دارم از این فرصت برای نوشتن استفاده میکنم اخه تا بیداری حتی برای یه لحظه هم نمیزاری پای لب تاپ بشینم وهمش میگی مامان بیااااااااااااااااااااااااا   ! میخوام از حال این روزامون بگم ...
22 ارديبهشت 1392

دلخوشی ها کم نیست...( 4)

کاش ما مادر هاشبی جای گفتن قصه های زیبا وامیدوار کننده دست فرزندمان را بگیریم وصورتش را ببوسیم  وبه او بگوییم : عزیز مادر فردا که بزرگ شدی چیزی را حس میکنی به نام درد ... عزیزم نکند ضعیف شوی نکندخورد شوی گریه کنی بغض کنی نکند خدا را فراموش کنی نکند فکر کنی تنها شده ای جان مادر. من به تو یک عمر عشق را اموخته ام اما امشب حسی را به تو میگویم به نام درد ... نکند روزی که دردت گرفت از ادم ها بیزار شوی نکند کفر بگویی تیشه به ریشه بزنی نکند تو هم شبیه ادم ها شوی نکند سنگ شوی سنگ بزنی ادم ها را .ادم اند دیگر بیشتر شان درد را هدیه ات میکنند .نفس مادر عشق را اموختی امشب درد را هم بیاموز ... نکند گریه کنی نکند کفر بگویی خ...
15 ارديبهشت 1392

پسرک 2 سال و 2 ماهه من

سلام جان من ونداد این رو زها که میگذرند بزرگ شدنت رو خیلی  بیشتر احساس میکنم مرد کوچولوی من میخواد مستقل باشه هر کاری که میخوایم انجام بدیم همش میگه هنداد  یعنی خودم انجام میدم  لباسات رو خودت میخوای بپوشی حتی خودت هم میخوای انتخاب کنی   که چی بپوشی عاشق ادامسی  ولی به من اجازه نمیدی که برات پوستش رو جدا کنم  با یه صدای نازک میگی هندااااااااااد   هر روز که چشمات رو باز میکنی میری تو یخچال یه دونه تخم مرغ در میاری میگی مق هنداد  یعنی ونداد میخواد تخم مرغ رو سرخ کنه بد جور عاشق تخم مرغی  ولی صبح ها فقط تخم مرغ پخته با کره میخوری هر کاریت کنم سرخ شده اش رو نمیخوری فقط شب  عاشق اینی...
4 ارديبهشت 1392

حال این روزای ما

وندادم سلام  خیلی وقته که هیچی برات ننوشتم اخه دیگه این روزا همه لحظه هام رو در اختیارت گذاشتم  دیگه هیچ وقتی برای نوشتن ندارم  خیلی شیطون شدی مامان مدام در حال خرابکاری هستی اگه حواسم رو بهت ندم  اولین چیزی که به دستت برسه نابود میکنی ولی زبونت خیلی راه افتاده دیگه حسابی داری دلبری میکنی به هر چیز گردی یا هر چیزی که میچرخه  علاقه خاصی پیدا کردی  مثل ماشین  لباسشویی یا  تایر ماشین ها... یه خشک شویی سر رامون هست که وقتی میریم خونه تازه داره ماشینش رو روشن میکنه تا لباسا رو توش بندازه تو هم اگه بزارنت دو ساعت میایستی به چرخش ماشین نگاه میکنی بیچاره مامانی اینا مجبورن لباساشون رو جمع کن...
28 فروردين 1392

ونداد مامان مریض شده

سلام ونداد عزیزم مامان این مطلب مال 3 فروردین که میخوام برات بنویسم امسال عید ما همش تو مطب دکتر ها گذشت  3 فروردین از خواب بیدار شدی  و داشتی توی تب میسوختی فکر کنم 40 درجه تب  داشتی بهت استامینوفن دادم  ولی تبت نمیومد پایین مجبور شدم پاشویت کنم  خلاصه عزیزم 3 روز کامل تب داشتی  و با استامینوفن فقط 1 درجه پاین میومد  اونم برای نیم ساعت دوباره توی تب میسوختی همش توی اب بودی و داشتی پاشویه میشودی هیچ دکتر لعنتی هم باز نبود 4 فروردین پیش تنها دکتری که باز بود رفتیم و معاینت کرد و گفت چیزی نیست گلوت ملتهب شده شروع یه سرما خوردگیه بهت اموکسی یسلین داد  با شیاف دیکلوفناک بابا  وقتی از دارو خانه ا...
18 فروردين 1392

سال 1392

سلام ونداد عزیزم  امسال سومین سالی بود که   ما سه نفر  با همدیگه کنار سفره سال تحویل نشستیم وسال نو رو جشن گرفتیم امسال دوباره تو به سفره تحویل سالمون رنگ عشق رو هدیه کردی  رنگی رو که قابل مقایسه با هیچ چیز نیست امسال بودی و بودنت برای ما  ازهر عیدی بهتره فقط یه فرقی با سال تحویل های قبل داشتی اونم اینکه واقعا شیطون تر شدی و ما رو کشتی تا سال تحویل شد تمام مدت که کنار سفره نشسته بودی من همش دلم تو دستم بود که این کاسه ها رو نندازی و چپه نکنی حتی اجازه ندادی یه سفره درست حسابی بچینم کلی ایده داشتم ولی اخرش حتی یادم رفت تخم مرغ ها رو سر سفره بزارم    خلاصه اینکه برای داشتنت از خدا ممنوم    ا...
9 فروردين 1392