نفس های زندگی ما ونداد نفس های زندگی ما ونداد ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
نبض زندگی  رستا جونمنبض زندگی رستا جونم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

نامه هایی از جنس عشق(ونداد ، رستا)•●●♥♥❤

روز هایی که میگذرند

1392/2/22 0:03
نویسنده : مامان بهاره
884 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزکم

میدونی مامان این روز ها حالم زیاد خوب نیست فکر کنم خسته ام از این همه دویدن  وروزمرگی و خستگیو... ولی باز همین که تو وبابا رو دارم خیلی خوبه فکر کزدن به شما حالم رو عوض میکنه فکر کردن  به این که بابا همیشه کنارمه و نمیزاره برای یک ثانیه تنهایی رو  حس کنم فکر کردن به این که دستای بابا با همه مهربونی هاش همیشه پشتم  وحمایتم میکنه  و خستگی رو از تنم در میاره رذ

 الن ساعت 5 تو تازه گرفتی خوابیدی  منم دارم از این فرصت برای نوشتن استفاده میکنم اخه تا بیداری حتی برای یه لحظه هم نمیزاری پای لب تاپ بشینم وهمش میگی مامان بیااااااااااااااااااااااااا  !

میخوام از حال این روزامون بگم حال روزایی که من وتو   شب تا صبح با همیم ومن مست از بودن تو وخسته از دنبالت دویدن.

 صبح از خواب بیدار میشی اول کلی من وناز میکنی وبعد ساکت میمونی تا من چشمام رو باز کنم بعد با همدیگه از تخت میایم بیرون واول صبحانه تو رو میدم وبرای این که بخوری مجبورم کارتون عربی ببینم اونم چی چند تا موشن که دارن دنبال همدیگه میدون  هی باید توضیح بدم چی کار میکنند  تا یه وقت در نری اگه یه لحظه بخوام غفلت کنم رفتی و دیگه محاله بتونم بشونمت  بهت غذا بدم

وقتی هم میخوام صبحانه بخورم باید یه لیوان برای تو بذارم با یه قاشق و وسط صبحانه  مدام به من میگی هم هم  یعنی همش بزنم  بعد میگی تند تند تا تند بچرخه تو باخنده اب داخل لیوان رو نگاه میکنی ومنم از فرصت باید استفاده کنم تا از چرخش نایستاده دو سه لقمه بخورم ودوباره....خنثی

وقتی هم میخوام ناهار درست کنم باید حواسم بهت باشه تا یه وقت گند نزنی

به خاطر همین ترجیح میدم پیش خودم تو اشپز خونه باشی ومدام گاز رو خاموش روشن وکنی و هی فندکش رو به صدا در بیاری و منم هی بگم مامان برو پایین چپه میشه روت ! ولی تو مدام همون کار وبکنی ومن خسته بشم  وبیخیال بشم. بعد میری در کشو رو باز میکنی و میگردی دنبال چاقو وقتی پیدا نمیکنی از فرصت استفاده میکنی وقتی حواسم نیست وچاقو رو میذارم رو کابینت میدوی برمیداری تا میام بجنبم تو بالای مبلی ومن هی صلوات ونذر ونیاز با هزار بدختی وترس  میام وکلی خواهش میکنم ومیگم عزیزم بیا با هم غذا رو هم بزنیم و....از این گول زدن ها که تو هیچ وقت گول نمیخوری  بالاخره ازت میگیرم  هورا

برای قیچی هم همچین مشکلاتی دارم  وواقعا دارم داغون میشم بس که میگم خطر ناکه نکننگران

اخرش هم که نوبت ناهار میشه و...من استرس این جوری که نکنه عمو پنگول نده نکنه تف کنه بیرون... دو باره داستان سرایی تا تو غذا بخوری

واین جوری میشه که روزمون میگذره بدون دیدن یک لحظه tv ویا یه یک ثانیه استراحت  ولی بودن تو برای من از همه ارامش های دنیا  وقتی که صدا میکنی مامان بهتره

(ادامه مطلب)

چندروز پیش داشتم غذا درست میکردم دیدم خبری ازت نیست منم خوشحال داشتم به کارام میرسیدم یه دفعه دیدم اومدی میگی مامان حالا که برگشتم دیدم کبودی وحتی نمیتونی نفس بکشی وهی میگفتم چی شده و تو هی دماغت رو نشون میدادی حالا که نگاه کردم دیدم یه دونه مروارید گذاشتی تو دماغت ونمیتونی نفس بکشی  وقتی دیدی من هول کردم تو هم ترسیدی وشروع کردی به گریه وهی مروارید داشت با هر نفستو بالاتر میرفت منم دستم وگذاشتم بالای بینیت و با ناخونم فشار میدادم روش تا بالاخره تونستم درش بیارم ولی اگه بدونی چی به روز من  ودماغ تو اومد گریه یه دماغ زخمی با یه مامانی که فشارش افتاده وهی گریه میکنه

اینم پسرم که جدیدا علاقه عجیبی به لابس های من باباش پیدا کرده ومیره وکشو رو باز میکنه لباسامون رو در میاره میکنه تنش ومیگه هندادددددددددددددمنتظر

بثقب

ل

بلر

این چیزی رو که میبینید اگه گفتید چیه شکلات که دادم ونداد بخوره ولی وقتی دیدم نیست کل خونه رو دنبالش گشتم اخرش گفتم ونداد پس شکلاتت  اونم اومد واین صحنه رو نشونم دادوقت تمام

 

فل

بلذذ

 

اصولا وندا دعلاقه خاصی به نقاشی رو در ودیوار  مبل داره اونم با ماژیک قرمز وچون من هر جا میذارم پیداش میکنه به خاطر همین تو چشمی در قایمش کردم اونم کار بلد رفت درو باز کرد واین صحنه رو خلق کرد وکلی خودش خندیدابله

 

لذذ

بل

 

فکر نکنی مامان خدای نکرده فقط فضولی بلدی نه مامان یتو یه پسر هنرمندی عزیزم که تو سن دو سالگی میتونی وقتی بهت میگم توی یه چیز رو رنگ کن دقیقا منظورم رو بفهمی و داخلش رو رنگ کنی بدون اینکه ازش  بیرون بزنهتشویق

تادل

ئنت

ادد

 

دل داده ام بر باد بر هر چه بادا باد

مجنون تر از لیلی شیرین تر از فرهاد....عاغق

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (37)

صبا خاله ی آیسا
21 اردیبهشت 92 19:40
خدا رحم کرد عزیزم واسه مروارید!! بهاره جون خیلی مواظبش باش عکساش با لبسای شما خیلی باحال بود
مامان آناهیتا
21 اردیبهشت 92 22:27
وای عزیزم خدا بهش رحم کرد چه خوب اومد پیشت . خدار و شکر

درمودر چاقو قیچی نگو خطرناکه و ازش نگیر . چون بهش می گی خطرناکه ولی خودت استفاده می کنی اونم می خواد تجربه کنه و بدون توجه و بی خبر برمی داره . وسایل خطرناک رو اگه می بینی علاقه داره برداره بهش بده و کنارش باش و تموم حواست بهش باشه تا به خودش اسیب نرسه . و بزار تجربه کنه و خیلی اروم بهش بگو این خطر داره بوف میشی ازش بگیر . نزار بفهمه هول کردی و یا عصبی هستی چون باهوشه و این کارها رو بیتشر ادامه میده . خیلی مواظبش باش .



مرسی دوست خوبم که اطلاعاتت ر بدون هیچ منتی به ما میدی ازت یه دنیا ممنون
رها مامان راستین
22 اردیبهشت 92 10:32
سلام خسته نباشی مامان مهربون ما هم تقریبأ همین روال رو تو زندگی داریم وباید خیلی از این خوشگل شیطون مراقب باشی شکلات خیلی جالب بود


این زندگی روزمره همه ماست مامان خوب
چشم حتما شما هم از راستین جون
مامان آناهیتا
22 اردیبهشت 92 10:37
سلام عزیزم . من براتون خصوصی فرستاده بودم . رمز 7711
آتيلا جون و مامان شيما
22 اردیبهشت 92 11:47
الهي بگردم كه هر وقت ماما ي پست جديد ميزاره پر از شيطونيهاي تك و با مزه ي وندادمه...
قربون اون لب و لوچهي هوشملت بشم من...
هميشه وقتي شيطونيهاتو ميخونم چشمام ده تا ميشه....
خيلي با مزه اي خاله بخدا...
بهاره جون ماشاا... به پسملت كه ديگه با اين وروجك خان كار داري شما حالا حالاها...
خدا خودش مواظب شيطون بلا باشه كه هست...
خدا رو شكر بخير گذشته...
دوستون دارم....
زيييياد...


تو رو خدا تو بگو دوست منمرسی خاله جونم شما خوشکل میبینی
ما هم همین طور زیااااااااااااااد دوستتون داریم
مامان عبدالرحمن واویس
22 اردیبهشت 92 15:29
عزیزم خداروشکرهمه چیزبه خیرگذشت
واقعا کاراش خطرناکه
خداواستون حفظش کنه


مرسی عزیزم
اره واقعا کاراش وحشتناکه نه خطر ناک
سمیرا مامی سایان
22 اردیبهشت 92 16:23
وااای خدایا چه صحنه وحشتناکی خدا رحم کرد امان از دست این وروجکای شیطووون...اااااای جووونم کلی از دیدن عکساش لذت بردم وروجک دوست داشتنی


مرسی دوست خوبم بوس برای سایان جونم
مامان شايان
22 اردیبهشت 92 16:33
واي عزيزم وقتي داستان مرواريدو گفتي يه لحظه نفسم بند اومد خدا به اين كوچولوها خيلي رحم ميكنه مخصوصا به ما مان بابا ها .بخدا منم اينطوريم 4 چشمي بايد پاييد اين شيطنك هارو.ببس ونداد جونو


اره عزیزم بس که ماشاا.. ضولند
خواهر فرناز
22 اردیبهشت 92 22:24
عزیزمییییییییییییییییییییییییییی
پرهام ومامانش
22 اردیبهشت 92 23:20
قالب جدید مبارک مامانی خسته نباشی وای از شیطونیای ونداد مینویسی من حال وروز خودمو بعدا تصور میکنم هم نمکشون به شیطونیاشونه هم اینکه باید 4تا دست داشت 4 تا چشم و...... به امید پیشرفتای بیشتر تو نقاشی ونداد جونم
محبوبه مامان الینا
23 اردیبهشت 92 8:43
واااااااااااااااای عزیزم خدا بهتون رحم کرده...خدارو شکر که بخیر گذشت
بووووووووووووووووس برای ونداد جیگر طلای ناز

اره واقعا خیلی
مرسی دوست جونی
لیلا مامان پرنیا
23 اردیبهشت 92 10:53
عزییییییییییییییییزم خیلی شیطون بلایی واقعا آدم از دست شما وروجکها واقعا بعضی وقتها کم میارهوقتی اون قسمت مروارید رو می خوندم نفسم بند اومد خداروشکر به خیر گذشتببوس گل پسرمون رو بهاره جون


خدا بهمون صبر بده دوست من مگه نه
اره عزیزم خدا رحم کرده
شما هم پرنیا جونم رو
متین من
23 اردیبهشت 92 15:24
وای بهاره جون داستان مرواریده خیلی وحشتناک بود من خیلی از این بابت هم ترسیدم وناراحت شدم
بهاره منم مثل تو با اینکه متین کوچولوتره بایداینقدرگولش بزنم تا غذابخوره بعدهم واسه اینکه خودم غذابخورم باید وایسادنی چندتا لقمه بخورم
خلاصه همه بچه ها این روزها بازیگوش شدن طوری که مهارکردنشون کارسختی شده واسه مامانا
من نمیدونم چراهمشون هم علاقه به چاقو وقیچی دارن منم تو 7 سوراخ ایناروقایم بایدکنم
لباس پوشیدن وندادخیلی باحال بود ای وروجک
شکلات ومازیک هم که دیگه نگو
ولی نقاشی که خوب بلدی تازه رنگ هم میکنی
ببوس این پسربازیگوش رو

اره دوست خوبم واقعا غیر قابل کنترل شدن این بچه ها
وای نه تو هم

تو هم متین نازم رو ببوس
زهرا
23 اردیبهشت 92 19:30
وای خدا چه کارکردی وندادشیطون بلا خداروشکربه خیرگذشت
مرجان مامان آران
24 اردیبهشت 92 17:55
خدا به خير گذروند عزيزممممم
قالب خوشگلم مبارككككككك
واي كليييييي خنديدم براي شكلاتتتتت
ببوس خوشگلوووووووووو


خیلییییییییییییییییی
مرسی دوست خوبم

همچنین اران گلی رو
مامان محمد امين
24 اردیبهشت 92 18:42
عزيزم هروقت بچه ها ساكتن بدون دارن يه آتيشي ميسوزونن و بايد زود زود بهشون سر زد...ماشالا شيطونياشم كه كم نيست...شكلاتو ماژيكه خيلي بامزه بود


ღ منا مامان امیرسام ღ
25 اردیبهشت 92 20:04
واقعا خداروشکر که اتفاقی برای گل پسر شیطون نیفتاده
بهاره جون ماهم مثل همین جریانات رو داشتیم اما از وقتی امیرسام کامل حرفهام رو متوجه میشه بهش میگم اگر شیطونی کنی باید بری تو اتاقت یا بیرون از اشپزخونه .اولش زیاد توجه نمیکرد چون فقط میگفتم اما وقتی دید چندبار از موندن تو اشپزخونه محروم شده دیگه به حرفم گوش میده.چون چاقو و.....خطرناکند و نباید بذاریم بچه ها باهاشون بازی کنند
اما قیچی رو یکی از این سر گردهای بچه گونه براش بگیر و خلاص
سوم هم اینکه ماشاالله به گل پسرمون که اینقدر خوب رنگ امیزی میکنه
یه تفاهم دیگه امیرسام هم چپ دسنه
در اخر هم بگم شاهکارش عاالی بود


مرسی دوست خوبم بابت راهنمایی هات اتفاقا تو فکر این قیچی بیخطر ها بودم حالا باید برم دنبالش

وای راست میگی من عاشق بچه های چپ دستم نمیدونم چرا؟
الی مامی آراد
26 اردیبهشت 92 10:12
الهی بگردم خدا رحم کرد عزیزم چقدر این لباسها بهت میاد

♥ نیم وجبی ♥
26 اردیبهشت 92 12:55
وای چقدر وحشتناک بوده داستان مروارید
تو عکسهایی که لباساتونو پوشیده خیلی بامزه افتاده
فدای پسر باهوش نقاشمون
دوست دارم پسر بلا




ما هم خیلیییییی دوستتون داریم
زری مامان مهدیار
26 اردیبهشت 92 15:23
واااااااای ایشالا که بلا دوره
یعنی یه لحظه نمی تونی چشم ازش برداری؟
سن سختیه، همه چیزو می خواد کشف کنه و حرف هم گوش نمی ده
عزیزم مرتب براش صدقه بذار
ایشالا که خدا حافظش باشه


نه حتی یه لحظه هم نمیشه تنهاشون گذاشت
مرسی دوست خوبم چشم
ببوس مهدیار ونینی جون رو
مامان شايان
26 اردیبهشت 92 15:32
ماماني خستگيت در نرفت؟؟؟نميخواي آپ كني؟؟؟منتظريمااااااااااااا


مامان فتانه
26 اردیبهشت 92 23:08
قضیه خودکاره خیلی جالب بود ....و همچنین اون کاکائو....چقده تو بلایی پسر اخه


♥ نیم وجبی ♥
27 اردیبهشت 92 20:34
سلام دوست خوبم
با دو پست جدید به روزم ..


اومدم دوست خوبم
محبوبه مامان الینا
28 اردیبهشت 92 8:07
قالب وبلاگت خیلی قشنگه بهاره جون


مامان فاطمه و ترنم کوچولو
28 اردیبهشت 92 10:57
سلام عزیزم
ممنون که سر زدید بله درسته ما بودیم براتون پیام گذاشتیم
من لینکتون میکنم بهاره جان...
ونداد جونو ببوس


با افتخار لینک شدید عزیزم
مامانی آدرین
28 اردیبهشت 92 11:49
...´´´´´´´´´´´,;****,´´´´ ´´´´´´´´´´´´,*¨¨,“¨¨*,´´´ ´´´´´´´´´´´,**¨¨¨@“;“;;-… ´´´´´´´´´-,¨**¨¨¨¨“)““-““““ ´´´´´´´´//,***¨¨¨¨* ´´´´´´´(,(**/*“¨““¨¨* ´´´´´´((,*/*;*)¨¨¨¨* ´´´´´((,**)*/**/¨¨¨”¨* ´´´´,(,****.*¨¨¨¨¨¨* ´´´((,*****)¨¨¨¨¨¨¨* ´´,(,***/*)¨*¨¨¨¨,¨* ´´,***/*)¨*¨¨,¨* ´)*/*)*)*¨¨* /**)**¨¨“\\)\\) */*¨¨¨¨,...)!))!).....,( “,¨¨¨¨_)--“--“------/_.
هیراد و عمه لیلاش
29 اردیبهشت 92 18:56
عزیز دلم فدات بشم که با هر لباسی اینقده خوردنی هستی
شاهکار ماژیکیت هم خیلی باحاله
برای مروارید هم خداروشکر که بخیر گذشت
همیشه شاد و سلامت باشید


مامان ساجده
30 اردیبهشت 92 17:57
واي عزيزم چقدر خدا بهت رحم كرد چه كار خطرناكي كرده آخه مرواريد از كجا اورده تو دماغش كرده منكه خوندم قلبم داشت از جا كنده ميشد واي به حال شما كه با اون صحنه مواجه شدي
من نميدونم چرااين بچه ها براي غذا خوردن انقدر ادا در ميارن منم همين برنامه ها رو با متين دارم حالا به ي شكل ديگه انقدر از صبح حرص ميخورم از اينكه متين درست نميخوره وقتي شب ميشه احساس ميكنم از جنگ اومدم

واقعا کار خیلی سختی بود بخوام اروم باشم وسریع مروارید رو در بیارم ولی خدا رو شکر تونستم
خسته نباشی مامان
مامان ملیکا کوچولو
31 اردیبهشت 92 1:42
عزیز خاله قربون اون کارهای بامزه ات. یکی از یکی بامزه تر. اون کره خوردنت که از همه جالبتر بود. دوستت دارم وندادی




ما هم خیلی دوستتون داریم
نرگس مامان باران قلنبه
31 اردیبهشت 92 16:09
وااااااااااای حالم بد شد خیلی سخته

ماشالا حسابی شیطون شده واقعا وقتی صدایی از بچه ها نمی اد باید حسابی ترسید

خیلی بامزه نقاشی میکنه






خیلی فضول شده وحشتناک ما هم مجبوریم در مقابل بقیه این جوری کنیم
مامان سانلی
31 اردیبهشت 92 18:27
ایشاا.. همیشه زندگیتون همینقدر قشنگ همراه با ونداد و شیطونیهاش در جریان باشه عزیزم
ولی خدایی اون مرواریده خیلی خیلی خطرناک بوده..بینیش خون نیومد/زخم نشد؟ منم تو بچگیم یه عالمه لوبیا تو فروشگاه که بودیم کرده بودم تو بینیم..باورت میشه دردش یادمه قشنگ..
اون ماژیکه هم خیلی باحال بود ونداد عسل


بینیش نه ولی دور بینیش داغون شد از بس فشار دادم
مامان آراد(خاطره)
31 اردیبهشت 92 23:51
سلام بهاره جون خوبی عزیزم؟؟؟؟خسته نباشی خانومی....
الان که داشتم مطلبو میخوندم داشتم فکر میکردم که دقیقا همه مامانا این مشکلاتو دارن و تا بچه ها بزرگ بشن پدر ماهارو در میارن....
ولی با این حال از نظر من که تمام لطف زندگیمون همین کوچولو ها هستم...
ایشالا که میشه سلامت باشن...
خدا رحم کرده به ونداد جون....خدارو شکر که تونستی درش بیاری...
عوض من یه بوس ابدار ازش بگیرررررررر


رها مامان راستین
1 خرداد 92 11:08
خصوصی داری عزیزم
الناز مامان بنیا
1 خرداد 92 13:27
ای به نظرم هر جای که خطرناک یه قفل بزن یا چسب بزن اعصابت راخت تر اینجوری خودت هم خیلی اذیت میشیییییییی عزیزم
هیراد و عمه لیلاش
2 خرداد 92 0:03
ونداد جونم مرد کوچولو پیشاپیش روزت مبارک


مامان آنی
6 خرداد 92 18:11
خداروشکر بخیر گذشت بهاره جون اتفاقا من هم امروز از ترس مروارید های لباس ویانارو بریدم چون بندش رو میگرفت و مروارید ها رو میخورد وندادجونم مواظب خودت باش
خاله پارمیدا
22 تیر 92 22:59
می خوام یه اتوبوس بسازم اتو دارم ولی بوس ندارم یه بوس می دی بسازمش .پیش ما هم بیاین اگه دوست داشتی بهش رای بده کد 269 را به 20008080200 ار سال کن