روز هایی که میگذرند
سلام عزیزکم
میدونی مامان این روز ها حالم زیاد خوب نیست فکر کنم خسته ام از این همه دویدن وروزمرگی و خستگیو... ولی باز همین که تو وبابا رو دارم خیلی خوبه فکر کزدن به شما حالم رو عوض میکنه فکر کردن به این که بابا همیشه کنارمه و نمیزاره برای یک ثانیه تنهایی رو حس کنم فکر کردن به این که دستای بابا با همه مهربونی هاش همیشه پشتم وحمایتم میکنه و خستگی رو از تنم در میاره
الن ساعت 5 تو تازه گرفتی خوابیدی منم دارم از این فرصت برای نوشتن استفاده میکنم اخه تا بیداری حتی برای یه لحظه هم نمیزاری پای لب تاپ بشینم وهمش میگی مامان بیااااااااااااااااااااااااا !
میخوام از حال این روزامون بگم حال روزایی که من وتو شب تا صبح با همیم ومن مست از بودن تو وخسته از دنبالت دویدن.
صبح از خواب بیدار میشی اول کلی من وناز میکنی وبعد ساکت میمونی تا من چشمام رو باز کنم بعد با همدیگه از تخت میایم بیرون واول صبحانه تو رو میدم وبرای این که بخوری مجبورم کارتون عربی ببینم اونم چی چند تا موشن که دارن دنبال همدیگه میدون هی باید توضیح بدم چی کار میکنند تا یه وقت در نری اگه یه لحظه بخوام غفلت کنم رفتی و دیگه محاله بتونم بشونمت بهت غذا بدم
وقتی هم میخوام صبحانه بخورم باید یه لیوان برای تو بذارم با یه قاشق و وسط صبحانه مدام به من میگی هم هم یعنی همش بزنم بعد میگی تند تند تا تند بچرخه تو باخنده اب داخل لیوان رو نگاه میکنی ومنم از فرصت باید استفاده کنم تا از چرخش نایستاده دو سه لقمه بخورم ودوباره....
وقتی هم میخوام ناهار درست کنم باید حواسم بهت باشه تا یه وقت گند نزنی
به خاطر همین ترجیح میدم پیش خودم تو اشپز خونه باشی ومدام گاز رو خاموش روشن وکنی و هی فندکش رو به صدا در بیاری و منم هی بگم مامان برو پایین چپه میشه روت ! ولی تو مدام همون کار وبکنی ومن خسته بشم وبیخیال بشم. بعد میری در کشو رو باز میکنی و میگردی دنبال چاقو وقتی پیدا نمیکنی از فرصت استفاده میکنی وقتی حواسم نیست وچاقو رو میذارم رو کابینت میدوی برمیداری تا میام بجنبم تو بالای مبلی ومن هی صلوات ونذر ونیاز با هزار بدختی وترس میام وکلی خواهش میکنم ومیگم عزیزم بیا با هم غذا رو هم بزنیم و....از این گول زدن ها که تو هیچ وقت گول نمیخوری بالاخره ازت میگیرم
برای قیچی هم همچین مشکلاتی دارم وواقعا دارم داغون میشم بس که میگم خطر ناکه نکن
اخرش هم که نوبت ناهار میشه و...من این جوری که نکنه عمو پنگول نده نکنه تف کنه بیرون... دو باره داستان سرایی تا تو غذا بخوری
واین جوری میشه که روزمون میگذره بدون دیدن یک لحظه tv ویا یه یک ثانیه استراحت ولی بودن تو برای من از همه ارامش های دنیا وقتی که صدا میکنی مامان بهتره
(ادامه مطلب)
چندروز پیش داشتم غذا درست میکردم دیدم خبری ازت نیست منم خوشحال داشتم به کارام میرسیدم یه دفعه دیدم اومدی میگی مامان حالا که برگشتم دیدم کبودی وحتی نمیتونی نفس بکشی وهی میگفتم چی شده و تو هی دماغت رو نشون میدادی حالا که نگاه کردم دیدم یه دونه مروارید گذاشتی تو دماغت ونمیتونی نفس بکشی وقتی دیدی من هول کردم تو هم ترسیدی وشروع کردی به گریه وهی مروارید داشت با هر نفستو بالاتر میرفت منم دستم وگذاشتم بالای بینیت و با ناخونم فشار میدادم روش تا بالاخره تونستم درش بیارم ولی اگه بدونی چی به روز من ودماغ تو اومد یه دماغ زخمی با یه مامانی که فشارش افتاده وهی گریه میکنه!
اینم پسرم که جدیدا علاقه عجیبی به لابس های من باباش پیدا کرده ومیره وکشو رو باز میکنه لباسامون رو در میاره میکنه تنش ومیگه هنداددددددددددددد
این چیزی رو که میبینید اگه گفتید چیه شکلات که دادم ونداد بخوره ولی وقتی دیدم نیست کل خونه رو دنبالش گشتم اخرش گفتم ونداد پس شکلاتت اونم اومد واین صحنه رو نشونم داد
اصولا وندا دعلاقه خاصی به نقاشی رو در ودیوار مبل داره اونم با ماژیک قرمز وچون من هر جا میذارم پیداش میکنه به خاطر همین تو چشمی در قایمش کردم اونم کار بلد رفت درو باز کرد واین صحنه رو خلق کرد وکلی خودش خندید
فکر نکنی مامان خدای نکرده فقط فضولی بلدی نه مامان یتو یه پسر هنرمندی عزیزم که تو سن دو سالگی میتونی وقتی بهت میگم توی یه چیز رو رنگ کن دقیقا منظورم رو بفهمی و داخلش رو رنگ کنی بدون اینکه ازش بیرون بزنه
دل داده ام بر باد بر هر چه بادا باد
مجنون تر از لیلی شیرین تر از فرهاد....