قصه دردها
سلام عسلم امروز من وباباتو رو بردیم به همون سالن بازی همیشگی اخه تو عاشق اینی که با بچه ها بازی کنی البته اینو بگم که کم زور گو هم نیستی هیچ کس جرات نداشت به ماشین ها نزدیک بشه هر جا بودی خودت رو سریع میرسوندی واز تو ماشین بیچارها رو در میاوردی جونم برات بگه مامان اولش من داشتم داخل سالن باهات بازی میکردم دیگه خسته شدم بابا رفت تو نشسته بودم داشتم بازی کردنت رو نگاه میکردم که دیدم یه پسر بچه (ببخشید مامان این لفظ رو به کار میبرم)بچه گدا بود اومد داخل . به خانم مسئول گفت میشه منم بازی کنم اون گفت نه بعد پسر بچه پول در اورد گفت من پول دارم خانم هم دلش سوخت گفت برو یکم بازی کن زود بیا نمیخواد پول بدی همین که بچه رفت تو سالن دید...
نویسنده :
مامان بهاره
1:15