نفس های زندگی ما ونداد نفس های زندگی ما ونداد ، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
نبض زندگی  رستا جونمنبض زندگی رستا جونم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

نامه هایی از جنس عشق(ونداد ، رستا)•●●♥♥❤

پشم شیشه خورون

این اقا پسر گل که میبینید یاد گرفته یه کار بدبدو میکنه  دکمه مبل چند وقت قبل کنده شد و از اون جا که پسر ما همه چیز رو کشف میکنه این رو هم کشف کرد یه روز دیدم ونداد تو دهنش یه چیزی هست هر چی گفتم بده مامان نداد تا مجبور شدم تو دهنش رو بگردم اگه گفتید چی پیدا کردم بلههههههه پشم شیشه مبل تو نگو بچه من میره از تو سوراخ دکمه مبل پشم شیشه در میاره ومیخوره  بگو اخه بچه چیز خوشمزه تری پیدا نکردی بخوری   این جا روش کرده اون طرف تا ما نبینیم چی میخوره وروجک   اینم پشم شیشه خیس خورده    ...
25 آذر 1391

اولین تجربه بدون پوشک

پسر قشنگم مامانی تو سن 12ماهگی  عادتت داد که دیگه تو طول روز کمتر پوشک بشی تو هم که اون قدر باهوشی همه چیز رو سریع یاد میگیری منم گفتم بزار یه بار موقع خواب ظهر پوشکت نکنم البته این جا 15/5 ماهته ولی وقتی بعد از دو ساعت از خواب بیدار شدی رختخوابت رو خیس کردی ودیدم همش داری میگی نچچچچ  حالا که دیدم بله من خیلی زود این کارو شروع کردم و تو هنوز امادگیش رو نداری مامان من و ببخش اخه دوست دارم زدتر بزرگ شی ...
25 آذر 1391

اب اب اب بازی/ چه کیفی داره بازی

ونداد مامان نمیدونم چه قدر باید بگم عاشق ابی تا واقعیتش رو گفته باشم فقط این و بگم که اگه از صبح تا شب یه کاسه اب بهت بدن هم بسته فقط اب باشه . وقتی میریم خونه مادر جون و پدر جون میری تو حیاط وشروع میکنی به اب بازی و بعدش هم خشک کن رو میگیری دستت و شروع میکنی به خشک کردن حیاط برام عجیبه که تو چرا این قدر خشک کن بازی رو دوست داری؟ اگه هم هوا گرم باشه و نزارم که بری تو حیاط کسی جرات نمیکنه بره تو گلخونه چون تو زودتر از اون اون جایی و با اشاره می خوای شلنگ رو برات باز کنیم اخر حالت هم وقتی که اسب ابی بیچاره ات رو بندازی داخل تشت و شلنگ رو بگیری روش. حالا جالب این جاست که اگه بگم حموم فرار میکنی و حموم نمی خوای  منم مجبورم بگم ونداد ا...
25 آذر 1391

یه اتفاق بد

پسر گلم خیلی فکر کردم که این موضوع رو برات بنویسم یا نه بعد دیدم که تنها یه چیز کوچولو در این باره مینویسم تا بدونی هیچ وقت بدون امید نمیشه زندگی کرد. عزیزم امسال اول رمضان درست برابر میشد با اول مرداد وتو 17 ماهه بودی که خونمون اتیش گرفت نمیخوام توضیح بدم که چی شد چون اصلا حوصله یاد اوری اون خاطرات تلخ رو ندارم فقط این رو بگم که اگه بابا کمکم نمیکرد هیچ وقت نمیتونستم اون اتفاق رو فراموش کنم واز خدا هم ممنونم که تو رو برای ما سالم نگه داشت دقیقا 40 روز طول کشید تا کار ساختن دوباره خونمون تموم شد واگه خانواده هامون نبودن چقدر سخت تر میشد. مامان ما تا همیشه ازشون ممنونیم که کمکون کردن تا دوباره بتونیم سرپاهامون وایسیم. این نوشته رو برات م...
25 آذر 1391

من وبترسون

میدونی کاری که جدیدا  یاد گرفتی چه کاریه؟ تا میگم ونداد من و بترسون دستات رو میاری بالا ولپات رو باد میکنی و میگی بههههه هر کس هم که میرسه میگه ونداد من وبترسون  قربون صبرت بشم که باید این همه ادم رو از خودت راضی نگهداری ولی تو توی این کارا استادی مادری       ...
21 آذر 1391

اولین ملاقات با دایی بابا

اردیبهشت91 همه خانواده پدری ونداد خودشون رو واسه اومدن یه مهمون عزیز اماده میکردن .دایی علی رضا قرار بود بعد از چند سال  از امریکا بیاد ایران ونداد رو هم تا حالا ندیده بود  واسه همین واسم خیلی مهم بود که تمیز ومرتب باشی به خاطر همین موضوع من بابا رو مجبور کردم که باید لباس نو براش بگیریم منم که تا تقی به توقی میخوره اول به فکر لباس ونداد هستم  بعد از کلی گشتن تونستم لباس مناسبی براش پیدا کنم  خلاصه دایی بابا هم اومد و کلی ذوقت رو کرد تو هم با این که کلی سفارش کرده بودم اخرش مجبورم کردی مثل همیشه پچلو بهت غذا بدم که خودم کلی خجالت کشیدم اخه تو فقط با دست غذا میخوری و من از این کار خیلی بدم میاد خلاصه دایی بابا هم  رفت...
21 آذر 1391