نفس های زندگی ما ونداد نفس های زندگی ما ونداد ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
نبض زندگی  رستا جونمنبض زندگی رستا جونم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

نامه هایی از جنس عشق(ونداد ، رستا)•●●♥♥❤

تولد بهترین بابای دنیا

عزیزم تو واسه من وپسرم بهترین هدیه خدایی از خدا می خوام که همیشه وهمه جا با همدیگه ودر کنار هم زندگی شادی داشته باشیم    تو را هیچ گاه نمی توانم از زندگی ام پاک کنم چون تو پاک هستی و وقتی که نیستی بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی یاد تو رنگ میزنم    دوستت دایم تولدتت مبارک   اینم دو تا عکس از تولد بابا علی رضا که ونداد نزاشت بیچاره بفهمه چی شده تا اومد به خودش بجنبه ونداد تمام توت فرنگی ها ی روی کیک رو خورد         ...
3 دی 1391

ونداد با همه با مزگی هاش در گذر زمان

پسرم چند تا عکس برات گذاشتم تا هر وقت که نگاشون میکنی بفهمی چی کار کردی که این جوری خودت رو تو دل همه جا دادی  من فکر میکنم تو با مزه ترین پسر دنیایی   ونداد در حال خوردن شیشه عطر مامانی ونداد در حال جارو نوردی   ونداد در حال خود کار خوردن و اما ونداد در حال غر زدن ونداد در حال و هوای موزیک ونداد در حال پیپی کردن دیگه تا حالا این مدلیش رو ندیده بودم ونداد در حال.........     ...
3 دی 1391

چند تا ادای بامزه

چند تا عکس با مزه ازت گذاشتم تا هر وقت که نگاشون میکنی بفهمی چه گل پسری بودی مامان . الهی قربونت بشم جدیدا یاد گرفتی کلاه که میزاری سرت میاریش پایین تا رو چشمات رو بگیره هر کسی هم که صدات میکنه به جای این که کلاه رو بدی بالا سرت رو میاری بالا تا اونو ببینی .با این کات تو خیابون که میبرمت چنان دلبری میکنی  که ادما برات غشششش میکنند       این جا هم تا بهت میگیم فیگور بگیر سریع لبات رو غنچه می کنی اخه بچه جون این دیگه چه فیگوریه؟       ...
3 دی 1391

دیدی دنیا تموم نشد

این مطلب رو برات مینویسم تا اگه هر وقت که خوندی بدونی یه روزی تو زندگیت بوده که کلی ادم دروغ گو شایعه کردن دنیا داره تموم میشه  اره مامان دنیا واقعا داشت تموم میشد اونم روز 21 دسامبر 2012 ولی تموم نشد وکلی ادم سر کار رفتن و من و بابا بهشون خندیدیم اخه چه فکری کردن ؟ همون شب که دنیا قرار بود تموم بشه یه بارون شدید گرفت بارونی که توی این 26 سالی که عمر کردم هنوز ندیدم باورت نمیشه یه بارون تند شدید و طولانی طوری که فکر کردیم شهر رو اب بردو من پیش خودم فکر کردم نکنه دنیا واقعاداره تموم میشه ؟ مامان گلم بدون یه همچین روزی توی زندگیت وجود داشته ولی چون تو اون موقع کوچولو بودی میدونم که یادت نمیمونه برای همین این مطلب رو برات نوش...
2 دی 1391

دومین شب یلدا

سلام مامان  پسسسسسسسسسسسسر گلم   خیلی وقته هیچی برات ننوشتم میدونی موندم توش اخه من دیر شروع کردم به نوشتن برات برای همین عقبم نمیدونم الان از 22 ماهگیت بنویسم از 23 ماهگیت بنویسم از شب یلدا بنویسم از 21 دسامبر بنویسم از بارووووووون بنویسم اساسی قاط زدم  ولییییییییییییییییییییییی تصمیم گرفتم از شب یلدا شروع کنم  پنج شنبه شب یلدا بود ولی من وتو تنها بدون بابا بودیم اخه بابا تا ساعت 12 شب باید سر کار میموند  برای همین من وتو رفتیم خونه مادرجون پیش عمه مریم البته عمه مولود هم اومده بود ولی پیش خانواده عمو رضا بود مامانی وبابا جون ودایی بهنامم که مثل هر سال نبودن وما هم مثل هر سال نرفتیم پیششون ر...
2 دی 1391

کار جدید چی بلدی؟

سلام مامان گلی پسررررررررررررر قشنگم این روز ها کارهای جدید یاد گرفتی البته کار خوبی نیست ولی خیلییییییییییی بامزه این کار رو میکنی جوری که دلم غش میره برات. این کار بد رو هم من بهت یاد دادم .البته نه که بخوام بهت یاد بدم داشتیم ادا بازی میکردیم بهت گفتم هر کاری میکنم تو هم بکن وقتی بهت گفتم ادای مامان رو در بیار تو هم گوشات رو با دستت گرفتی و زبونت رو در اوردی اولش موندم ولی بعد کلی خندیدم  و تا تونستم ازت عکس گرفتم اخه قیافت خیلی بامزه میشه . اینم عکس های بامزه ات قربونت بشم مامان:                     ...
28 آذر 1391

گل پسر خوشتیپم

امروزدایی تصمیم گرفت که از ونداد خوشتیپ عکس بندازه برای همین دایی و بابا جون و ونداد  هرسه تا ست توسی زدن و عکس انداختند( 15/5 ماهگی ونداد)             ...
25 آذر 1391

وقتی درخت ها هم اسایش ندارن

یه روز خونه مامانی وبابا جون وقتی ونداد تو حیاط بود شلنگ اب رو دید و از بابا جون خواست که براش بازش کنه اونم مثل همیشه زود تسلیم شد و شلنگ رو داد دستش . ونداد هم شلنگ به دست رفت تو کوچه و شروع کرد به درخت های بیچاره اب دادن حالا اب بده کی اب نده اون قدر به اون بیچاره ها اب داد تا باغچه مفلوک رو اب بردطوری که همه مجبر شدیم بیایم و به زور شلنگ رو از دستش بگیریم ولی مگه ول میکرد زو ر نگو ماشالله پسرم پهلوونه خلاصه اینم داستان یه روز تابستونی تو خونمون ...
25 آذر 1391