وقتی درخت ها هم اسایش ندارن
یه روز خونه مامانی وبابا جون وقتی ونداد تو حیاط بود شلنگ اب رو دید و از بابا جون خواست که براش بازش کنه اونم مثل همیشه زود تسلیم شد و شلنگ رو داد دستش . ونداد هم شلنگ به دست رفت تو کوچه و شروع کرد به درخت های بیچاره اب دادن حالا اب بده کی اب نده اون قدر به اون بیچاره ها اب داد تا باغچه مفلوک رو اب بردطوری که همه مجبر شدیم بیایم و به زور شلنگ رو از دستش بگیریم ولی مگه ول میکرد زو ر نگو ماشالله پسرم پهلوونه خلاصه اینم داستان یه روز تابستونی تو خونمون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی