قصه دردها
سلام عسلم
امروز من وباباتو رو بردیم به همون سالن بازی همیشگی اخه تو عاشق اینی که با بچه ها بازی کنی البته اینو بگم که کم زور گو هم نیستی هیچ کس جرات نداشت به ماشین ها نزدیک بشه هر جا بودی خودت رو سریع میرسوندی واز تو ماشین بیچارها رو در میاوردی جونم برات بگه مامان اولش من داشتم داخل سالن باهات بازی میکردم دیگه خسته شدم بابا رفت تو نشسته بودم داشتم بازی کردنت رو نگاه میکردم که دیدم یه پسر بچه (ببخشید مامان این لفظ رو به کار میبرم)بچه گدا بود اومد داخل . به خانم مسئول گفت میشه منم بازی کنم اون گفت نه بعد پسر بچه پول در اورد گفت من پول دارم خانم هم دلش سوخت گفت برو یکم بازی کن زود بیا نمیخواد پول بدی همین که بچه رفت تو سالن دیدم که همه مادر ها بچه هاشون رو بغل کردن که یه وقت به پسر نخورن همون موقع هم دوتا خانواده با بچه هاشون اومدن تو تا دیدن بچه تو زمین بازی به مسئول گفت نه مرسی من نمیخوام بچه ام بیاد تو سالن نمیدونی چقدر دلم کباب شد اون لحظه پیش خودم گفتم خدایا چه گناهی کرده بچه معصوم که تو این سن کم این طور طرد میشه خلاصه مامان گلی بچه طفل معصوم رو کردن بیرون تا بقیه بچه ها بازی کنند میدونم مامان حق داشت بیچاره مسئول بود در مقابل بچه ها ولی.......
خدایا تو این دنیا خیلی در حق ادم ها ظلم میشه ولی بچه ها معصومند به داد شون برس....
بیایید اینگونه نگاه کنیم
مرد را به عقلش نه به ثروتش
زن را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
خانه را به ارامشش نه به اندازه اش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
دل را به پاکیش نه به صاحبش...
انسوی دلتنگی ها همیشه خدایی هست که جبران همه نداشتن هاست.....