نفس های زندگی ما ونداد نفس های زندگی ما ونداد ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
نبض زندگی  رستا جونمنبض زندگی رستا جونم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

نامه هایی از جنس عشق(ونداد ، رستا)•●●♥♥❤

تولد نورا - 30 مرداد

سلام عزیز دلم  دوباره یه مامان مونده با کلی مطلب جا مونده    امسال اولین سال تولد نورا کوچولو بود که عمه مولود تصمیم گرفت براش یه جشن خونوادگی وجمع وجور  بگیره  .  از اون جایی که تو اولین نوه خانواده پدری ومادری هستی وهمیشه مرکز توجه همه بودی وهستی ، همه دچار بحران روحی شده بودند که حالا چه جوری به نورا کادو بدن که تو ناراحت نشی . از اون جا که سال اول پدر جون ومادر جون برای شما کادوی تولد یه ماشین شارژی گرفته بودند ، تصمیم گرفتند که بین نوه ها فرق نزارن وبرای نورا هم یه ماشین بگیرن . فقط  بیچاره ها مونده  بودند که چه جوری به نورا بدن که تو ناراحت نشی . بعد از کلی مشورت تصمیم گرفت...
1 مهر 1393

نامه 111(دنیایم با تو زیباست......)

پسر کوچولوی من  چه زمانی از زمانها می توانم جبران همه معرفت تو را کنم؟ .... چه کنم وقتی بیرون می روی با اصراری وصف ناشدنی برایم لاک می خری. جیغ ترین لاک دنیا . زیبا ترین لاک دنیا ...   چه کنم وقتی پیراهنی ببری می بینی داخل مغازه می روی و حکم می کنی این را برای مامان بخر . چه کنم که  اصرار داری مرا زیباترین بدانی وبگویی هیچ کس به اندازه مامان خوشکل نیست. الهی به فدای ان چشمان زیبای تو .... ستایش از ان خداییست که تو را به دامان من اورد  خداوندا گریه وخنده های من ستایش است ....  ستایش یعنی این حسی که دارم ، نمیتونم تو رو تنها بزارم....  ستایش یعنی ،...
8 شهريور 1393

نامه 110 (تیرماهی که گذشت (رمضان 93 ))

سلام قند عسل من  میبینی عسلم چقدر فاصله پستام زیاد شده باورت میشه همش به خاطر یه فیلم ترسناک باشه قبلا که شما هنوز به دنیا نیومده بودی من وبابا عادت داشتیم تا نصفه شب بیدار بودیم وفیلم ترسناک میدیدم ولی از وقتی که به دنیا اومدی به خاطر تو دیگه این کار  رو دنبال نکردیم  تا این که چندوقت پیش هوس کردم چند تا فیلمی که مونده بود وندیده بودم رو ببینم اونم تنهایی ونصفه شب  یعنی از اون روز این قدر ترسیدم که منی که عادت داشتم تا نزدیکای صبح بیدار بودم وبرات مینوشتم قبل از همه تو رختخوابم وسعی میکنم بخوابم . دائم توهم این ودارم که یه نفر داره از توی کمد بیرون میاد وتوی  خونه راه میره  یکی نیست بگ اخه مرض دار...
14 مرداد 1393

نامه 109 (این جا زنی عاشقانه میبارد....)

  تو را به اندازه نفسم دوست دارم ،  یا نفسم را به اندازه تو !؟  نمیدانم... چون تو را دوست دارم نفس میکشم ،  یا نفس میکشم که تو را دوست بدارم!؟ نمیدانم ....  زندگیم تکرار دوست داشتن توست، یا تکرار دوست داشتن تو زندگیم!؟ تنها ....  میدانم : که دوست داشتنت ،...  لحظه ،  لحظه ،  لحظه ی، زندگیم را میسازد   وعشقت.... ذره ،  ذره ،  ذره ی ، وجودم را.....!    ای وجودت سبز تر ازهر  بهار 40 ماهگیت مبارک........
1 تير 1393

نامه 108 (اب بازی در رود همیشه مهربان دز)

سلام دردونه شیرین زبونم   این روزا عجیب یه حس باهام همراه شده که بد دچار رخوتم کرده اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم وهمش خوابم میاد   شدید شدید هم دچار عذاب وجدان شدم برای اپ نکردن وبلاگت ، ولی خوب حس همراهم قوی تر و وصد البته پیروز تر شاید هم یکی از دلایلی که وبت رو اپ نمیکنم این فیگورای عجیبت موقع عکس گرفتن ،والله خودمم نمیدونم چمه؟   برات بگم از این روزا که اساسی بزرگ شدی و ورفتارات فوق العاده مردونه والبته که زبونت هم این وسط یه رشد اساسی کرده  وحسابی دراز شده وشیرین زبون     وخودت هم که حسابی وزنت پایین اومده  این روزا هر کی میگه ونداد چرا این قدر لاغر شده ؟در جواب بهش میگم :از گوشت ...
24 خرداد 1393

نامه 107 (پدر یعنی.....)

گاهی اوقات آدم نیاز دارد در آغوش مردی غرق شود، مردی که اگر کسی اذیتت کرد،قول دهد همه شان را میزند، مردی که ته ریش داشته باشد، و لبخندش فقط و فقط برای تو باشد، مردی که ساعت ها در آغوشش لم دهی بدون اینکه برود سر اصل مطلب، مردی که گریه هایت را گوش کند و در خود حل کند، مردی که تو را با دنیا عوض نکند،حتی اگر زشت ترین آدم روی زمین بودی......   پدر یعنی  هر چه باشد روزهایت سخت، "من هستم،" خیالت تخت.  سلامتی هم بابا ها  وپدر خوبم     23  اردیبهشت 1393   ...
24 ارديبهشت 1393
1519 10 10 ادامه مطلب

نامه106 ( 23 فروردین 1393 (تولد بابا علی رضا)

سلام پسر شیرینم   فکر کنم این روزا دچار نت زدگی شدم اصلا حس نوشتن ندارم خیلی عقب افتادم از پیگیری خاطراتت حتی حوصله عکس گرفتن هم ندارم  ​  این  روزا هممیگذره درست میشیم   23 فروردین تولد بابا علی رضا بود. کلی دنبال ایده در مغز مبارک جستجو کردم  ولی بی هیچ نتیجه. تا همون صبح 23 که رفته بودیم با هم بیرون، از کنار یه مغازه رد میشدیم که دیدم تازه داره بارش رو خالی میکنه، کلی کارتون دم در مغازه بود. رفتم بهش گفتم: ببخشید اقا میشه یه دونه از این کارتون ها رو ببرم؟ گفت: ببر خانم مشکلی نیست. بماند که چطوری تا خونه اوردیمش   همین که رسیدیم خونه کلی وسیله گذاشتم جلوی خودم وونداد. به و...
23 ارديبهشت 1393