نامه 110 (تیرماهی که گذشت (رمضان 93 ))
سلام قند عسل من
میبینی عسلم چقدر فاصله پستام زیاد شده باورت میشه همش به خاطر یه فیلم ترسناک باشه
قبلا که شما هنوز به دنیا نیومده بودی من وبابا عادت داشتیم تا نصفه شب بیدار بودیم وفیلم ترسناک میدیدم ولی از وقتی که به دنیا اومدی به خاطر تو دیگه این کار رو دنبال نکردیم تا این که چندوقت پیش هوس کردم چند تا فیلمی که مونده بود وندیده بودم رو ببینم اونم تنهایی ونصفه شب یعنی از اون روز این قدر ترسیدم که منی که عادت داشتم تا نزدیکای صبح بیدار بودم وبرات مینوشتم قبل از همه تو رختخوابم وسعی میکنم بخوابم . دائم توهم این ودارم که یه نفر داره از توی کمد بیرون میاد وتوی خونه راه میره یکی نیست بگ اخه مرض داری تو که جنبه نداری از این کارا میکنی والا... الان هم که دارم این پست رو برات مینویسم دقیقا وسط ظهره وهمه بیدارن به قول علی رضا احتمالا دارم پیر میشم وجنبه ام رو از دست دادم
یکی دیگه از دلایلش هم اینه که روزای گذشته روزای سختی بود اخه وقتش شده بود که دیگه ازمون جدا بشی و زندگی اجتماعی ات رو شروع کنی .توی ماه گذشته فکر کنم 4 تا عکس هم نداری، از بس که وقتمون با کلاس ودردسر هاش گذشت
واما.......
خرداد ماه بود که تصمیم گرفتیم بزاریمت مهد کودک. کلی هم دنبال مهد گشتیم و یه جای خوب پیدا کردیم... حتی ثبت نامت هم کردیم ،فقط تنها چیزی که مرددم میکرد برای بردنت ساعت های زیادی بود که باید اونجا میموندی ،از شنبه تا چهارشنبه مداوم از ساعت 8 تا 12..... هر چی فکر کردم دیدم واقعا برای شروع خیلی زیاده .بیشتر دلم برات میسوخت که مجبور بودی ساعت 8 بیدار شی.
با مشاور خودمهد که صحبت کردم گفت: اصلا نگرانش نباش، چون همش حالت بازیه زیاد اذیت نمیشه. ولی من وعلی رضا تصمیم گرفتیم که به جای مهد کودک بفرستیمت مهد زبان که برنامه اش هفته ای سه روز اونم روزی یک ساعت است ....
روزای اول خوب بودی با این که دو سه جلسه اول بدون من نمیرفتی ولی بعد از اون بدون این که بهت اصرار کنم قبول کردی بدون من بری سر کلاس، ولی من توی سالن منتظرت بمونم تا بیای...
مشکلاساسی که باهات سر کلاس داشتم این بود که یک کلمه حرف هم نمیزدی، نه کلمات رو تکرار میکردی نه شعر ها رو ونه حتی با بچه ها حرف میزدی ونه جواب معلم رو میدادی .بعد از چند جلسه دیگه دیدیم خیلی داره قضیه جدی میشه با مشاور مهد صحبت کردم گفت :بزار چند جلسه بگذره محیط براش عادی میشه خودش شروع میکنه وراه میفته .. ولی چند جلسه شد دوهفته واصلا بهتر نشدی که هیچ تازه بدتر هم شدی چون یکی از بچه ها که دیرتر از بقیه اومده بودووابستگی عجیبی به مادرش داشت( وابستگی اش این قدر شدید بود که تا اخرین جلسه کلاس با مادرش سر کلاس مینشست) تو هم که مادر پرهام رو میدیدی سر کلاس همون دوکلمهای هم که میگفتی دیگه نمیگفتی، بیچاره هر چی معلمت بهم میگفت نگران نباش ولی من همش استرس این وداشتم که اگه بخوای این جوری ادامه بدی باهات چی کار کنم؟ جالبه هر کی هم بهت میگفت چرا حرف نمیزنی؟ میگفتی :دوست ندارم میدونستم که اصلا مسئله خجالت کشیدن نیست چون خیلی راحت داشتی با همه چی برخورد میکردی فقط میخواستی لجبازی کنی ...
بیچاره معلمت میگفت تا حالا بچه این جوری ندیدم هوش فوق العاده - تمرکز بالا واستعداد زیاد... هر چی رو که میگم برای ونداد فقط یک دفع لازمه تکرار کنم ولی برای بقیه بچه ها چند بار باید بگم تا یاد بگیرن .خانم نادری میگفت : بچه های که باهوشن در مقابل یاد گرفتن ایستادگی بیشتری میکنند....
خانم نادری ( معلمتون ) از همه روش ها برای به حرف کشیدنت استفاده کرد ، از تشویق کردنت جلوی جمع تا جایزه سر کلاس تا کارت جایزه حتی راضی شد که با اشاره جواب سوال هاش رو بدی که این اخری رو فقط برای این که خیال من رو راحت کنه که یاد میگیری انجام داد اخه حتی توی خونه هم حاظر نبودی به سوال هام جواب بدی از هر روش مستقیم وغیر مستقیمی که بگی استفاده میکردم ولی تو مرغت یه پا داشت...
خلاصه که این دوره یک ماه ونیمه هم گذشت بودن یک کلمه حرف زدن. فقط وقتی میخواستی کارت جایزه بگیری میرفتی به خانم نادری اویزون میشدی ومیگفتی: من کارت جایزه زرد میخوام دیگه کار به جایی رسیده بود که این اخری ها حوصلت سر کلاس سر میرفت ومیومدی بیرون پیش من مینشستی هر کاری هم میکردم توی کلا س نمیرفتی ...
خانم نادر ی بهم گفت بزارش به حال خودش ما بلند تر حرف میزنیم خودش جو کلاس رو که میبینه میاد سمتمون .دو جلسه هم این جوری گذشت... جسله سومش که من وتو تنها تو سالن بودیم وبچه ها توی کلاس داشتن شعر میخوندن وبازی میکردند خودت پا شدی گفتی: من برم ببینم دارن چی کار میکنن واین جوری ها بود که بعد از این همه سختی فقط دو جلسه تا اخر کلاس باقی موند یعنی با علی رضا که حساب کردیم ربع اول رو که تنها نرفتی ربع دوم وسوم هم که حرف نزدی ربع سوم رو هم دوباره نرفتی سر کلاس به علی رضا میگفتم بیا اذیتش نکنیم ولش کن کلاس نمیخواد بره. گفت: اگه این جوری باشه بعدا هم تا حوصلش سر رفت میزنه زیر همه چیز باید یاد بگیره هر کاری رو کامل انجام بده ...
تنها روز خوبمون توی این یک ماه ونیم همون جلسه اخر بود که روز امتحان بود هر سوالی که ازت میپرسدن با این که حتی راضی بودن به اشاره کردنت ولی تو همه رو دچار شوک کردی وکامل بدون مکث وتلفظ اشتباه جواب مبدادی اخه بیشتر بچه ها تلفظشون اشتباه بود
تنها نکات مثبت توی این یک ماه ونیم که کلاس رفتی:
1- بالاخره چند تا بچه دیدی ورفتارت با بچه ها بهتر شد ودیگه حتی با نورا هم بازی میکنی
2- هر روز بعد از کلاس از بوفه کلاس یه دونه اب موز میگرفتی ( نوشیدنی دنت موزی) ومیخوردی وبالاخره 1 کیلو اضافه کردی
3- من هم از بس با زبون روزه این راه ورفتم وبرگشتم 1 کیلو کم کردم چه دوره زمونه ای شده ادم ها از این که وزن خودشون کم بشه ووزن بچه اشون زیاد به عنوان نکات مثبت یاد میکنند
به همون دلایل قبلی فقط تعداد کمی عکس دارم
ونداد روز اول رفتن به کلاس
اینم کارت های هزار افرین عسلم
اینم اولین کارنامه قبولی شهزاده من
این عکس مال هفتمین روز ماه رمضان 93 بود که افطاری مهمون داشتیم ومامانی باباجون هم اومده بودن خونومون . اون روز تب شدیدی کردی که حتی با استامینوفن وبروفن با هم دیگه هم تبت پایین نمیومد این قدر تب داشتی که از زیر پات بخار بلند میشد اصلا هم نمیزاشتی پاشویت کنیم من وبابا تا صبح بالای سرت بیدار بودیم وصبح یه دفعه ایی تبت قطع شد
این عکس هم دایی بهنام ازت گرفته قربونت برم که همش میگفتی سردمه وزیر پتو بودی
چند وقته بابا علی رضا اصرار داره اتاقت رو جدا کنیم ولی من هر کاری میکنم نمیتونم دور ازت بخوابم احساس میکنم برای این کار باید یه دوره احساس سخت رو بگذرونم چی کار میشه کرد اینم از عادات عجیبه حس مادرانه است خلاصه این که جدیدا نصف شب از خواب بیدار میشی و میای روی تخت ما ودوباره نزدیک صبح پا میشی میری توی تخت خودت واین کار تا ساعت 10 صبح چند بار تکرار میشه وتو همش در رفت وامدی بین تخت ما وخودت فقط یه سوالداشتم عزیز دل دقیقا کی به خواب عمیق میری مادر؟
به خاطر همین مجبورم بین تختهامون رختخواب بزارم تا حین رفت وامد مصدومیت نداشته باشی اون صحنه نابهنجار پشت سرت هم همش به خاطر همینه
اینم یه مدل خواب عجیب از ونداد.... مدل خواب اویزونکی
از اون جا که ما هر کدوم یه نوع طبع غذایی داریم در نتیجه حتی روی ادامس خوردنامون هم تاثیر میذاره این میشه که بابا نعنایی، مامان دارچینی وپسر توت فرنگی میخوره
این عکس رو گذاشتم یادگاری بمونه
میخوام تو رو ببینم نه یک بار نه صد بار
به تعداد نفس هام
برای دیدن تو نه یک چشم نه صد چشم
همه چشم ها رو میخوام
.... نفس های زندگی ما تا این لحظه 3 سال و 5 ماه و22 روز سن دارد....
پ.ن:
این روزها جنگ غزه واسراییل . هر لحظه تلویزیون های دنیاتصاویری رو نشون میدن که ادم تنها چیزی که به ذهنش میرسه اینه: