نامه 76( پسر 2 سال و 4 ماهه من)
پسرکم سلام
عزیز دل 2 سال 4 ماهه من ببین چقدر زود دارن روزها پشت سر هم میگذرند وبهمون اجازه لذت بردن
از این لحظات رو نمیدن تا چشم به هم میذاری میبینی روز ها گذشتند و تو موندی یه عالمه کار نکرده و
یه دنیا فرصت از دست داده ...
دوست دارم بغلت کنم فشارت بدم بوت کنم ولی این قدر درگیر روزمرگی ها شدم که یادم میره چطور
ساعت میگذره حتی بعضی وقت ها وقتی خوابیدی تازه یادم میوفته که ااا خواستم باهات اون بازی رو
بکنم ولی یادم رفته یا اون خوراکی رو بدم ولی...
همیشه صبح ها خونه ایم ولی بعد از ظهر ها وقتی از خواب بیدار میشی با همدیگه میریم بیرون با هم
میریم پارک یا خانه شادی یا با هم قدم میزنیم ولی هیچ وقت با خودم دوربین نمیبرم تا ازت عکس بندازم
راستش رو بخوای حوصله حمل دوربین رو ندارم اخه تنهایی از پس تو بر نمیام چه برسه بخوام کوله
دوربین رو هم باخودم حمل کنم...
این روزها خیلی راحت تر کلمه ها رو بیان میکنی ولی فقط بعضی ها رو اشتباه تلفظ میکنی به خاطر
همین تصمیم گرفتم تا فقط اونایی رو که اشتباه تلفظ میکنی برات بنویسم مثل :
هندونه هوندینه
مولود مولوپ
به انواع حشرات میگی بیس بیس
بزغاله بزگاره
گوسفند بوسگند
روابط اجتماعیت هم خیلی خوبه اصلا احساس غریبگی نمیکنی وخیلی راحت با همه دوست میشی .
نمیدونم چرا وقتی بیرون میری این همه بهت اظهار محبت میشه همه یه ارادتی میکنند یا لپات رو
میبوسند یا گازت میگیرند خلاصه لپات رو اساسی شل کردند
یه خانمی هست که مغازه اش نزدیک مغازه بابا ست وهر وقت تو رو میبینه بهت میگه ونداد من ودوست
داری تو هم با کمال پررویی میگی نه واونم ذوق مرگ میشه والله نمیدونم چرا من که جاش بودم خودم رو
میکشتم ولی نمیدونم اون چرا این قدر ذوق میکنه تو بهش میگی نه. خودش که میگه عاشق نه گفتنته
ولی چند روز پیش در کمال ناباوری بهش گفتی اره اونم این قدر بوست کرد وگفت :باید تو شهر شیرینی
پخش کنم. تا حالا از شنیدن کلمه اره این قدر خوشحال نشده بودم من هم خوشحال بودم که تو بالاخره
ابروی من وجلوی این بنده خدا حفظ کردی
این چند روز که عمه مریم برای استراحت بین دو ترمش اومده خونه تو همش دور برشی وباهاش بازی
میکنی حتی وقتی میخواد غذا بخوره میری میشینی رو پاش و اون بیچاره مجبور میکنی که با غذاش فلفل
بخوره بعدش باید نمایش بازی کنه که از تندی سوخته وتو هم غش غش بخندی بعد وقتی تمام شد تو
پشت سر هم هی بگی عمه مر تنده یعنی عمه مریم فلفل بخور
خلاصه این که حسابی شیطون بلا شدی و حرف گوش نکن فضول و اتیش پاره میری به عمه مولود میگی عمه مولوپ گنده نینی عمه مولوپ کوهولو
. عاشق این کتاب ها شدی وقتی که 1 سالت بود برات خریدیم ولی تازه بهشون علاقه نشون میدی
همین که چشمات رو باز میکنی سریع میری سراغشون وشروع میکنی به خوندن به سبک خودت هر جا
میریم هم باید یکیشون رو با خودمون ببریم تا ظهر مدام دستته بعد موقع خواب ظهر دوباره باید با
هم مرورشون کنیم دوباره از خواب که پا میشی میری برشون میداری این دفعه با بابا مرور میکنی
دوباره شب موقع خواب هم باید بالا سرت باشند مدام میگی نور یعنی لامپ ها رو روشن کنیم تا
بخونیم ما باید التماس که نه مامان خاموش کن از حفظ میخونیم دیگه این قدر خوندیمشون که کامل
حفظیم البته همه خانواده پدری ومادری هم حفظند خلاصه این که کتاب ها دارند رو اعصاب همه راهمیرند...
خسته شدیم بس که دیدیم سه تاکتاب رو بغلشون کردی و میخونی و با خودت میبری
بازی این روز های ما قایم موشک هم شده که البته فقط ونداد باید چشم بزاره ومن قایم شم و بعد وقتی
پیدام کردی میدوی میگی بدو بدو وفرار میکنی ومن حق ندارم بگیرمت وگرنه جیغت میره هوا بیچاره این
همسایه پایینی ما از دست ما دیونه نشه خیلیه واقعا ادم های خوبیند که تا حالا چیزی بهمون نگفتند
اینم وقتیه که مثلا چشم گذاشتی تا من قایم شم ولی همش حواست هست که جای غیر قانونی قایم نشم
شنه شب هم عروسی دعوت بودیم که با خانواده بابایی رفتیم عروسی ولی تو اون جا هم دست از
فضولی بر نداشتی و همش یا دنبال بچه ها بودی که به زور دستشون رو بگیری یا اینکه داشتی از صندلی
ها میرفتی بالا یا به چراغهای تزیینی دست میزدی اخرش هم که کلافه شدی از گرما گیر دادی که باید
من وبابا همدیگه رو بغل کنیم وببوسیم ما هم جلو ملت این جوری ولی تو ول کن نبودی نمیدونم چرا
با این کار ما این قدر احساس ارامش میکنی
این جا هم کلافه وخسته وگرسنه ای همش میگی مامان بابا بوس
هم چنان هم علاقه وارادت خاصی نسبت به عمو اندی داری وباعث شدی من هم کودک درونم فعال
بشه وبه این راز بزرگ تو زندگی پی ببرم که منم عاشق عمو اندی بودم ونمیدونستم تا اسم اندی
میاد با دقت میدوی طرف یه جایی برای نشستن وبا دقت به اهنگ گوش میدی بعضی وقت ها هم یه
قری اون وسطاش میای
14 شعبان----------------1تیر 1392
روز یکشنبه هم تو خیابون مهد نقاشی برای بچه ها گذاشته بودند منم که دیدم کلی بچه هست تو رو
بردم تا با بچه ها نقاشی کنی ولی دریغ از یه خط هر چی التماست کردم فایده نداشت فقط بر وبر بچه
ها رو نگاه میکردی و میخواستی مداد رنگی هاشون رو بردای با مداد رنگی های اونا نقاشی بکشی
وقتی دیدم این جوریه گفتم خودم برات یه نقاشی بکشم تو رنگش کن ,اولش قبول کردی ولی بعدش زدی
زیرش حاظر نشدی رنگش کنی مجبور شدم خودمم رنگش کنم تحویل بدم تازه کلی هم از نقاشیم تعریف کردند
اون مربیه هم که اون جا بود گیر داده بود بهت یاد بده امام زمان کیه منم که دیدم داره دیگه اشکت رو در میاره گفتم خانم این بچه فقط 2 سالشه چه انتظاری داری بدونه امام زمان کیه ,حالا هر وقت بزرگ شد خودم براش توضیح میدم
فکر میکردند من عمه یا خالتم گیر داده بودن که مگه میشه مامانش باشی حتی یکیشون گفت نه بذار
بیام از نزدیک ببینم شبیه هم هستید یا نه ومن این جوری گفتم اخه مگه ازار دارم دروغ بگم مامانشم,
خوب مامانشم دیگه
ونداد در حال در گیری بر سر مداد رنگی
وقتی هم که حوصلت سر رفت رفتی یه صفایی به صندلی ها دادی
نه که خیلی نقاشی کشیدی مامان حالا داری جایزه ات رو انتخاب میکنی
اینم ونداد بعد از یه روز سخت کاری بچه ام خسته است
من دلم میخواهد
بنویسم از عشق
قلمم باش وبگو .....