نفس های زندگی ما ونداد نفس های زندگی ما ونداد ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
نبض زندگی  رستا جونمنبض زندگی رستا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 10 روز سن داره

نامه هایی از جنس عشق(ونداد ، رستا)•●●♥♥❤

دومین شب یلدا

سلام مامان  پسسسسسسسسسسسسر گلم   خیلی وقته هیچی برات ننوشتم میدونی موندم توش اخه من دیر شروع کردم به نوشتن برات برای همین عقبم نمیدونم الان از 22 ماهگیت بنویسم از 23 ماهگیت بنویسم از شب یلدا بنویسم از 21 دسامبر بنویسم از بارووووووون بنویسم اساسی قاط زدم  ولییییییییییییییییییییییی تصمیم گرفتم از شب یلدا شروع کنم  پنج شنبه شب یلدا بود ولی من وتو تنها بدون بابا بودیم اخه بابا تا ساعت 12 شب باید سر کار میموند  برای همین من وتو رفتیم خونه مادرجون پیش عمه مریم البته عمه مولود هم اومده بود ولی پیش خانواده عمو رضا بود مامانی وبابا جون ودایی بهنامم که مثل هر سال نبودن وما هم مثل هر سال نرفتیم پیششون ر...
2 دی 1391

کار جدید چی بلدی؟

سلام مامان گلی پسررررررررررررر قشنگم این روز ها کارهای جدید یاد گرفتی البته کار خوبی نیست ولی خیلییییییییییی بامزه این کار رو میکنی جوری که دلم غش میره برات. این کار بد رو هم من بهت یاد دادم .البته نه که بخوام بهت یاد بدم داشتیم ادا بازی میکردیم بهت گفتم هر کاری میکنم تو هم بکن وقتی بهت گفتم ادای مامان رو در بیار تو هم گوشات رو با دستت گرفتی و زبونت رو در اوردی اولش موندم ولی بعد کلی خندیدم  و تا تونستم ازت عکس گرفتم اخه قیافت خیلی بامزه میشه . اینم عکس های بامزه ات قربونت بشم مامان:                     ...
28 آذر 1391

گل پسر خوشتیپم

امروزدایی تصمیم گرفت که از ونداد خوشتیپ عکس بندازه برای همین دایی و بابا جون و ونداد  هرسه تا ست توسی زدن و عکس انداختند( 15/5 ماهگی ونداد)             ...
25 آذر 1391

وقتی درخت ها هم اسایش ندارن

یه روز خونه مامانی وبابا جون وقتی ونداد تو حیاط بود شلنگ اب رو دید و از بابا جون خواست که براش بازش کنه اونم مثل همیشه زود تسلیم شد و شلنگ رو داد دستش . ونداد هم شلنگ به دست رفت تو کوچه و شروع کرد به درخت های بیچاره اب دادن حالا اب بده کی اب نده اون قدر به اون بیچاره ها اب داد تا باغچه مفلوک رو اب بردطوری که همه مجبر شدیم بیایم و به زور شلنگ رو از دستش بگیریم ولی مگه ول میکرد زو ر نگو ماشالله پسرم پهلوونه خلاصه اینم داستان یه روز تابستونی تو خونمون ...
25 آذر 1391

پشم شیشه خورون

این اقا پسر گل که میبینید یاد گرفته یه کار بدبدو میکنه  دکمه مبل چند وقت قبل کنده شد و از اون جا که پسر ما همه چیز رو کشف میکنه این رو هم کشف کرد یه روز دیدم ونداد تو دهنش یه چیزی هست هر چی گفتم بده مامان نداد تا مجبور شدم تو دهنش رو بگردم اگه گفتید چی پیدا کردم بلههههههه پشم شیشه مبل تو نگو بچه من میره از تو سوراخ دکمه مبل پشم شیشه در میاره ومیخوره  بگو اخه بچه چیز خوشمزه تری پیدا نکردی بخوری   این جا روش کرده اون طرف تا ما نبینیم چی میخوره وروجک   اینم پشم شیشه خیس خورده    ...
25 آذر 1391

اولین تجربه بدون پوشک

پسر قشنگم مامانی تو سن 12ماهگی  عادتت داد که دیگه تو طول روز کمتر پوشک بشی تو هم که اون قدر باهوشی همه چیز رو سریع یاد میگیری منم گفتم بزار یه بار موقع خواب ظهر پوشکت نکنم البته این جا 15/5 ماهته ولی وقتی بعد از دو ساعت از خواب بیدار شدی رختخوابت رو خیس کردی ودیدم همش داری میگی نچچچچ  حالا که دیدم بله من خیلی زود این کارو شروع کردم و تو هنوز امادگیش رو نداری مامان من و ببخش اخه دوست دارم زدتر بزرگ شی ...
25 آذر 1391