نامه 80 ( به بهانه 30 امین ماه زندگیت )
عزیز دلم
ونداد قشنگم:
هر روز که میگذره بیشتر وبیشتر به این نتیجه میرسم که مادر بودن هیجان انگیز ترین کار دنیاست.
حس قشنگیه که تو هزار سخن و افسانه وفلسفه ومنطق نمیاد...
دست کشیدن تو موهای نرم و خوشبوی پسرت با هیچی تو دنیا برابری نمیکنه وقابل مقایسه با هیچ لذتی توی دنیا نیست...
حتی اگه خواب هات نیمه تموم بمونه ...
حتی اگه جیغ و گریه خونه رو پر کنه...
و حتی اگه گاهی دلت برای خودت تنگ بشه...
حتی اگه بعضی وقت ها دلت سکوت بخواد و تنهایی وتنها صدایی که اون لحظه میفهمی جیغ و صدای مامان کردن یه پسر کوچولو...
ولی این واقعیته که نبودنت حتی برای اون چند دقیقه ای که با بابا بیرون میری خیلی سخته وقتی کسی نیست که مدام با پاهای کوچولوش از این اتاق به اون اتاق دنبالت بیاد مدام صدات کنه مامان بیا مامان بیا تو از شنیدن اون صداهای پای کوچیک لبریز از خوشی بشی واون صدا رو بهترین اهنگ دنیا بدونی ...
پسر شیرینم :
به همین سادگی 2 سال ونیم از بود نمان کنار هم گذشت به اندازه 2 سال ونیم حس مادری باهات خندیدم وگریه کردم.
درست یک سال پیش بود که اخرین واکسنت رو زدی ولی باورم نمیشه که به همین زودی یک سال گذشته .چه روز سختی داشتیم دوتامون چه شبی رو گذروندیم. ولی بعد از اون انگار روزامون عوض شد انگار دوتامون بزرگ تر شدیم من مادر تر بودن رو یاد گرفتم وتو صبور تر بودن رو ...
پسرکم الان که به اون روزها نگاه میکنم می فهمم که ساعت ها برای گذر شتاب دارن ومن دلم نمیخواد این روزهای کودکیت تموم بشه دلم نمیخواد وقتی که بزرگ میشی با حسرت به گذشته ها نگاه کنم شاید درست کردن وبلاگت به همین بهونه بوده که همیشه خاطره ها ی بچه گیت رو داشته باشم تا چند وقت یه بار که دلم تنگ میشه برای اون روزها بهشون سرک بکشم ویه مروری به همه دلتنگیها ومادرانه های گذشته ام بکنم.
فکر میکردم که 18 ماهگی یه مرحله خیلی بزرگِ ولی ...
الان که 30 ماهه شدی میدونم که بزرگترین مرحله رو پشت سر گذاشتی مرحله ای که هر چی فکر میکنم نمیدونم اسمش رو چی بزارم ولی میدونم که عاقل تر شدی فهمیده تر شدی وکاملا به همه کارایی که انجام میدی اگاهی داری وهم رفتار اطرافیان رو به خوبی میفهمی وصد البته لجباز تر استقلال طلب تر ...
حتی اون قدر لجباز که بابا دیشب بهت گفت خوب شد که نه رو یاد گرفتی وگرنه دیگه الان نمیدونستی چی باید به جاش کار بزاری
از بس که استفاده این نهههههههه توی زندگی روزمره ات زیاد شده از هر صد تا کلمه که میگی نود تاش نه :
ونداد لباس بپوش :نه
وندادغذا بخور :نه
ونداد بریم بیرون :نه
ونداد دستشویی برو :نه
ونداد خوابت میاد :نه
ونداد :نه نه نه نه
وهمه این نه گفتن هات الکیه فقط برای اینه که به ما نشون بدی این خودتی که تصمیم میگیری نه ما
دلتنگم عسلکم:
با این که هنوز اون قدر بزرگ نشدی ولی دلم تنگه برای پسر کوچولویی که یه روزی قد یه نخود بوده...
دلم از الان برای اون پسرک 6 ماهه توپولی که هیچی به جز اغو اغو کردن ونشستن بلد نبود تنگ شده...
دلم برای اون لحظه هایی که تو بغلم شیر میخوردی ومن دستای کوچولوت رو بو میکردم ومیبوسیدم تنگ شده ...
دلم برای اون پاهای کوچولوت که یه روز به سختی تونستی روشون راه بری تنگ شده...
دلم واسه اون روزایی که هنوز بلد نبودی بوسم کنی ولبات رو به گونه ام میچسبوندی تنگ شده ...
گرچه الان از این که راحت میدوی وشیرین زبونی میکنی و بوسه بارونم میکنی وخیلی راحت گولم میزنی سرمست تر میشم ولی بازم دلم برات تنگ میشه...
می دونی بزرگ مرد کوچکم:
گاهی ارزو میکنم کاش همیشه کنارت باشم وبه جای تو نگران شوم به جای تو غمگین شوم به جای تو درد بکشم وهر چه بغض و ترس ونگرانیست از تو دور کنم
2 سال و 6 ماهگیت مبارک شیشه عمر من