نامه 79(سفر به شهر مشهد)
نمیدونم اولین حسی که با دیدن این تصویر بهت دست میده چیه؟
گشتم به دیوار حریمت
جایی ننوشتند گناه کار نیاید...
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
سلام همه هستی من پسر قشنگم که داری به 30 ماهگیت نزدیک میشی دیگه خیلی بزرگ شدی این قدر بزرگ که میتونی همه کارات رو خودت انجام بدی بدون اینکه به ما احتیاج داشته باشی...
عسل من این دومین باری بود که تو این دوسال ونیم سنی که از خدا گرفتی میرفتی مشهد اخه نذر دارم که هر سال تو رو ببرم ولی اون دفعه هشت ماهه بودی و خیلی راحت تر بود سفر کردن ولی این دفعه بزرگ شده بود ی دیگه مثل اون موقع قابل کنترل نبودی ولی با این که فکر میکردم سخت تر باشه ولی اصلا بهم سخت نگذشت اخه مرد کوچولوی من خیلی راحت تغییر شرایط رو قبول میکنه وبه خودش و بقیه سخت نمیگیره واین یکی از خصوصیت های اخلاقی خوبه فدات بشم
میدونی پسرم وقتی که خواستیم حرکت کنیم خیلی دلشوره اینو داشتم که حالا با تو این فضولی ها و غذا نخوردن هات چی کار کنم ولی تو این قدر اقا بودی که اصلا احساس نکردم که تو مسافرتم نه توی هواپیما اذیت کردی نه توی قطار اخه رفتنمون با قطار بود برگشتمون با هواپیما فکر میکردم توی قطار داغون بشم تا برسم ولی فقط شب موقع خواب اذیت کردی و همش از این تخت به اون تخت در حال رفت و امد بودی هر وقت که قطار میاستاد بلند میشدی میگفتی قطار ایتاد وهر وقت هم که حرکت میکرد تو هم بلند میشدی ومیگفتی قطار رفت انگار مجبور بودی که از تو خواب بلند شی و وضعیت قطار رو برامون گزارش کنی و با این کارت نزاشتی کسی بخوابه ولی در بقیه حالت هاش خوب بود ودر کل با وجود مامانی بابایی خوب بود باز هم مثل همیشه خیلی توی نگهداری از تو بهمون کمک کردن
حالا بریم سراغ عکس هات همون جا هم همه چی رو برات توضیح میدم:
این جا توی ایستگاه منتظر قطار بودیم که تو برای خودت دوست پیدا کرده بودی از اون طرف شیشه با هم بازی میکردید
برای این که تو قطار سرگرم بشی با خودم یه چمدون اسباب بازی بردم وقتی که داشتم وسایل رو جمع میکردم تو هم رفتی این دستکش ها رو اوردی انداختی تو چمدون واصرار داشتی با خودمون ببریم وخداییش هم خیلی استفاده داشت و تو این همه اسباب بازی فقط این دستکش های اشپزخونه رو استفاده کردی
بقیه وقتت رو با باز کردن در بقیه کوپه ها میگذروندی
ولی کلا این اولین بار واخرین بارم بود که با قطار مسافرت کردم یعنی فقط تلف کردن وقت و زمان
این جا هم که طبق معمول دعوای مادر وپسری سر خوردن غذا تو رستوران هتل
ولی بزار یکم ازت تعریف کنم: نمیدونم خسته بودی گرسنه بودی هر چی که بود خوب بود چون باعث شد تو هر غذایی رو بخوری و من نمیخواست زیاد دنبالت بدوم وفقط لازمه اش گذاشتن اهنگ حسنی برای تو و مستفیض شدن بقیه مسافر ها از این اهنگ بود سر تایم غذا خوب چیه بچه ام میخواسته موسیقی براشون بزاره موقعه غذا خوردن
اینم وسایل سرگرمی تو هتلت بود که برای خودت فراهم کرده بودی میرفتی همه کفش ها رو میپوشیدی باهاشون یه تاب تو کل اتاق میزدی و بعد پرتشون میکردی هوا هر چی هم بهت میگفتیم نکن اصلا به روی مبارک خودت نمیاوردی
خیلی دلم برات میسوخت اخه اصلا فرصت برای خوابین نداشتی تا میومدی بخوابی نیم ساعت بعدش بیدارت میکردم تو هم با هر شیوه ای که بلد بودی دست به سرم میکردی ودیگه اخرش که نمیتونستی از پسم بر بیای این حرکت ها رو میکردی و یه داد بلند میزدی که نکنننننننننننننننننننننن
اینم قیافه یه پسر خواب الوده بداخلاق
رفته بودیم الماس شرق و تو برای بالا رفتن از این شیب ها غیر قابل کنترل شده بودی صد دفعه میرفتی پایین دوباره با این وضعیت افتضاح میومدی بالا اخه شیبش تند بود نمیتونستی خودت رو نگه داری به خاطر همین مرد عنکبوتی بودن رو به یه اقای جنتلمن ترجیح میدادی و هر کی رد میشد کلی برات غش وضعف میکرد میگرفت حسابی بوست میکردن تو هم که بد دل جلوی خودشون بوسشون رو پاک میکردی
این جا هم بردمت پیش فوارهاش تا شاید کوتاه بیای که این دفعه یه سرگرمی جدید پیدا کردی طناب دور محوطه رو چنان با شدت تکون میدادی که تمام طناب ها میلرزیدن به خاطر همین بی خیال شدیم گفتیم اصلا میریم بیرون پاساژ که دوباره ....
یه شیب دیگه
حالا مادر یه وقت فکر نکنی بیرون محوطه خیلی سنگین ورنگین نشسته بودی این دفه یه داستان تکراری دیگه داشتیم داستان توپ ها بتونی
ولی جدا ناپلئون هم این قدر ادعا نداشت که تو داری عزیزم
قربونت برم این جا تو حرمیم و تا جعبه مهر ها رو میدی با سرعت نور خودت رو بهشون میرسوندی و مقسم میشدی. بین همه ادم هایی که از پیشت رد میشدن تقسیم میکردی
گلم هر جا میرفتی برای خودت یه سرگرمی مخصوص جور میکردی اینم سرگرمی هات وقتی که توی حرم بودیم(یعنی یه بساطی داشتیم با این کبوتر ها و ساعت ها و حوض های حرم باید حتما یه جایی میاستادیم که همه موارد رو با هم داشته باشه)
این اخر ها هم که داشتیم میومدیم دیگه واسه خودت به طور کاملا خودجوش یاد گرفته بودی که وضو بگیری از بس که لب این حوض ها بودی و ادم ها رو میدید که وضو میگیرن
این جا هم وسط حرم شده بود محل بپر بپر جنابعالی
وندادو یه مامان چادری تا چادر رو میزدم سرم میخندیدی میگفتی مامان تادر دده(چادر زذه) بعد بهت میگفتم ونداد قشنگ شدم تو با رضایت کامل میگفتی اره
جرات نداشت کسی زود تر از تو به اسانسور برسه برای اینکه باید دکمه Gرو ونداد میزد
اینم یه قیافه حق به جانب که چرا نزاشتن توG رو فشار بدی
ما اصولا هر جا که یه چاله اب میبینیم از ترسمون از 4 کیلومتریش هم رد نمیشیم چون اقای پسرمون با جفت پاهاش توی اب میپره و مدام میگه اب بادی
البته این یکی از دستمون در رفت
واین هم اعتراض ونداد برای اینکه ولش کردیم رفتیم
طرقبه و گذران روز با جانوران
این جا هم که یه خرگوش دیدی و دیگه تفریح بی تفریح تمام مدت سیخ ایستاده بودی کنارش و باهاش بازی میکردی و اصرار داشتی که بابا برات بزارتش زمین هر چی هم که بهت میگفتیم نمیشه در سر جنابعالی نمیرفت و دیگه این اخرا که ترست ریخته بود میخواستی خودت بیاریش پایین خلاصه اخر سر با کلی گریه تا ازش دل کندی
این جا داری اصرار میکنی به بابا که خرگوش رو بزار زمین
واقعا نمیدونم چرا این جوری شدی هر اسباب بازی که دست یه بچه میبینی میخوای با زور ازش بگیری و بهش پس نمیدی مگر اینکه ببینی بچه داره گریه میکنه اون وقت میری بهش پس میدی
این جا هم با این که این بچه کلی ازت بزرگ تر بود ولی ازت میترسید و تو هم میخواستی به زور ماشینش رو ازش بگیری تا دیدی بچه داره گریه میکنه بی خیال شدی....
وای خدا این دختره و حباب ساز و کلی داستان و45 دقیقه منتظر اقای ونداد ایستادن تا اخر سر مجبور شدیم یه دونه براش بگیریم تا ول کنه
یه ونداد خوشحال که بالاخره خودش دارای حباب ساز شده
بچه ما هم این جوری خوشحالی میکنه دیگه
و این دفعه تکرار داستان با ونداد ویه بچه دیگه
ونداد وپارکی که هیچ وقت یادمون نمیره
قربونت برم که تا این مجسمه رو دیدی مدام میگفتی اسب سبار شی
اینم یه ذوق وندادی برای دیدن هواپیما بچه ام تو این یه هفته کل وسایل نقلیه رو امتحان کرد
این جا هم تو فرودگاه که تا لحظه سوار شده ما این جوری دنبالت بودیم که گمت نکنیم
ودر اخر
اینم یه عکس که به زور تونستیم خودمون رو توش جا کنیم یه بچه که به هیچ وجه رضایت نمیده عکس بگیره..............
پرچمت را در باد تکان بده
بگذار حجم بیشتری از هوا به پرچم سبزت متبرک شود
تا باد به هر کجا که میرود
عطر پرچم تو را به سوغات ببرد
پرچمی که نام رضا بر ان نقش بسته است
سن پسری در این مسافرت 2 سال 5 ماه