نفس های زندگی ما ونداد نفس های زندگی ما ونداد ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
نبض زندگی  رستا جونمنبض زندگی رستا جونم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

نامه هایی از جنس عشق(ونداد ، رستا)•●●♥♥❤

نامه 79(سفر به شهر مشهد)

1392/5/28 16:27
نویسنده : مامان بهاره
1,109 بازدید
اشتراک گذاری

 

نمیدونم اولین حسی که با دیدن این تصویر بهت دست میده چیه؟

ری

 

گشتم به دیوار حریمت

 جایی ننوشتند گناه کار نیاید...

 السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا فلفیا

 

ذزلا

سلام همه هستی من پسر قشنگم که داری به 30 ماهگیت نزدیک میشی  دیگه خیلی بزرگ شدی این قدر بزرگ که میتونی همه کارات رو خودت انجام بدی بدون اینکه به ما احتیاج داشته باشی...

 عسل من این دومین باری بود که تو این دوسال  ونیم سنی که از خدا گرفتی میرفتی مشهد اخه نذر دارم که هر سال تو رو ببرم ولی اون دفعه هشت ماهه بودی و خیلی  راحت تر بود سفر کردن ولی این دفعه بزرگ شده بود ی دیگه مثل اون موقع قابل کنترل نبودی  ولی با این که  فکر میکردم سخت تر باشه ولی اصلا بهم سخت نگذشت اخه مرد کوچولوی من خیلی راحت تغییر شرایط رو قبول میکنه وبه خودش و بقیه سخت نمیگیره واین یکی از خصوصیت های اخلاقی خوبه فدات بشمماچ

 میدونی پسرم وقتی که خواستیم حرکت کنیم خیلی دلشوره اینو داشتم که حالا با تو این فضولی ها و غذا نخوردن هات چی کار کنم ولی تو این قدر اقا بودی که اصلا احساس نکردم که  تو مسافرتم  نه توی هواپیما اذیت کردی نه توی قطار  اخه رفتنمون با قطار بود برگشتمون با هواپیما  فکر میکردم توی قطار داغون بشم تا برسم ولی  فقط شب موقع خواب اذیت کردی و همش از این تخت به اون  تخت در حال رفت و امد بودی هر وقت که قطار میاستاد بلند میشدی میگفتی قطار ایتاد  وهر وقت هم که حرکت میکرد تو هم بلند میشدی ومیگفتی قطار رفت انگار مجبور بودی که از تو خواب بلند شی و  وضعیت قطار  رو برامون گزارش کنی و با این کارت نزاشتی کسی بخوابه ولی در بقیه حالت هاش خوب بود ودر کل  با وجود مامانی  بابایی خوب بود باز هم مثل همیشه خیلی توی نگهداری از تو بهمون کمک کردن ماچ

 

 حالا بریم سراغ عکس هات همون جا هم همه چی رو برات توضیح میدم:

این جا توی ایستگاه منتظر قطار بودیم که تو برای خودت دوست پیدا کرده بودی از اون طرف شیشه با هم بازی میکردید 

لربل

برای این که تو قطار سرگرم بشی با خودم یه چمدون اسباب بازی بردم وقتی که داشتم وسایل رو جمع میکردم تو هم رفتی این دستکش ها رو اوردی انداختی تو چمدون واصرار داشتی با خودمون ببریم وخداییش هم خیلی استفاده  داشت و تو این همه اسباب بازی فقط این دستکش های اشپزخونه رو استفاده کردی نیشخند

 بقیه وقتت رو با باز کردن در بقیه کوپه ها میگذروندی زبان

 ولی کلا این اولین بار واخرین بارم بود که با قطار مسافرت کردم یعنی فقط تلف کردن وقت و زمانآخ

لب

این جا هم که طبق معمول دعوای مادر  وپسری سر خوردن غذا تو رستوران هتل 

ولی بزار یکم ازت تعریف کنم: نمیدونم خسته بودی گرسنه بودی هر چی که بود خوب بود چون باعث شد تو هر غذایی رو بخوری و من نمیخواست زیاد دنبالت بدوم وفقط لازمه اش گذاشتن اهنگ حسنی برای تو و مستفیض شدن بقیه مسافر ها از این اهنگ بود سر تایم غذا خوب چیه بچه ام میخواسته موسیقی براشون بزاره موقعه غذا خوردننیشخند

رز

اینم وسایل سرگرمی تو هتلت بود که برای خودت فراهم کرده بودی میرفتی همه کفش ها رو میپوشیدی باهاشون یه تاب تو کل  اتاق میزدی و بعد پرتشون میکردی هوا هر چی هم بهت میگفتیم نکن اصلا به روی مبارک  خودت نمیاوردیخنثی

رل

لت

خیلی دلم برات میسوخت اخه اصلا فرصت برای خوابین نداشتی  تا میومدی بخوابی نیم ساعت بعدش بیدارت میکردم تو هم با هر شیوه ای که بلد بودی دست به سرم میکردی ودیگه اخرش که نمیتونستی از پسم بر بیای این حرکت ها رو میکردی و یه داد بلند میزدی که نکننننننننننننننننننننننابرو

 

د ز

یبل

اینم قیافه یه پسر خواب الوده بداخلاققلب

تافغ

رفته بودیم الماس شرق و تو برای بالا رفتن از این شیب ها غیر قابل کنترل شده بودی صد دفعه میرفتی پایین دوباره با این وضعیت افتضاح میومدی بالا اخه شیبش تند بود نمیتونستی خودت رو نگه داری به خاطر همین مرد عنکبوتی بودن رو به یه اقای جنتلمن ترجیح میدادی زبانو هر کی رد میشد کلی برات غش وضعف میکرد   میگرفت حسابی بوست میکردن تو هم که بد دل جلوی خودشون بوسشون رو پاک میکردیخجالت

 

  ئر

ئذ

 این جا هم بردمت پیش فوارهاش تا شاید کوتاه بیای که این دفعه یه سرگرمی جدید پیدا کردی طناب دور محوطه رو چنان با شدت تکون میدادی که تمام طناب ها میلرزیدن  به خاطر همین بی خیال شدیم گفتیم اصلا میریم بیرون پاساژ که دوباره ....

ثشی

 

 یه شیب دیگهاسترس

بیر

 حالا مادر یه وقت فکر نکنی بیرون محوطه خیلی سنگین ورنگین نشسته بودی این دفه یه داستان تکراری دیگه داشتیم داستان توپ ها بتونیاسترس

 ولی جدا ناپلئون هم این قدر ادعا نداشت که تو داری عزیزمزبان

اغبل

بلذ

بذ

قربونت برم این جا تو حرمیم و تا جعبه مهر ها رو میدی با سرعت نور خودت رو بهشون میرسوندی و مقسم میشدی. بین همه ادم هایی که از پیشت رد میشدن تقسیم میکردیچشمک

بی

عتا

گلم هر جا میرفتی برای خودت یه سرگرمی مخصوص جور میکردی اینم سرگرمی هات وقتی که توی حرم بودیم(یعنی یه بساطی داشتیم با این کبوتر ها و ساعت ها  و حوض های حرم باید حتما یه جایی میاستادیم که همه موارد رو با هم داشته باشه)نگران

عه

دتال

ذلاد

 این اخر ها هم که داشتیم میومدیم دیگه واسه خودت به طور کاملا خودجوش یاد گرفته بودی که وضو بگیری از بس که لب این حوض ها بودی و ادم ها رو میدید که وضو میگیرنمژه

تلت

این جا هم وسط حرم شده بود محل بپر بپر جنابعالیخجالت

دئل

ذلی

وندادو یه مامان چادری تا چادر رو میزدم سرم میخندیدی میگفتی مامان تادر دده(چادر زذه) بعد بهت میگفتم ونداد قشنگ شدم تو با رضایت کامل میگفتی اره

لع

جرات نداشت کسی زود تر از تو به اسانسور برسه برای اینکه باید دکمه Gرو ونداد میزد  

اینم یه قیافه حق به جانب که چرا نزاشتن توG رو  فشار بدی 

لت

 ما اصولا هر جا که یه چاله اب میبینیم از ترسمون از 4 کیلومتریش هم رد نمیشیم چون اقای پسرمون با جفت پاهاش توی اب میپره و مدام میگه اب بادی 

البته این یکی از دستمون در رفت زبان

ذزلل

 واین هم اعتراض ونداد برای اینکه ولش کردیم رفتیم انتا

طرقبه  و  گذران روز با جانورانابرو

لنرن

 این جا هم که یه خرگوش دیدی و دیگه تفریح بی تفریح تمام مدت سیخ ایستاده بودی کنارش و باهاش بازی میکردی و اصرار داشتی که بابا برات بزارتش زمین هر چی هم که بهت میگفتیم نمیشه در سر جنابعالی نمیرفت و دیگه این اخرا که ترست ریخته بود  میخواستی خودت بیاریش پایین  خلاصه اخر سر با کلی گریه تا ازش دل کندیگریه

عخهو

این جا داری اصرار میکنی به بابا که خرگوش رو بزار زمین

تالن

بیرلذ

رلدتائل

واقعا نمیدونم چرا این جوری شدی هر اسباب بازی که دست یه بچه میبینی میخوای با زور ازش بگیری و بهش پس نمیدی مگر اینکه ببینی بچه داره گریه میکنه اون وقت میری  بهش پس میدی خنثی

این جا هم با این که این بچه کلی ازت بزرگ تر بود ولی ازت میترسید و تو هم میخواستی به زور ماشینش رو ازش بگیری  تا دیدی بچه داره گریه میکنه بی خیال شدی....

 

الرت

وای خداآخ این دختره و حباب ساز و کلی داستان و45 دقیقه منتظر اقای ونداد ایستادن تا اخر سر مجبور شدیم یه دونه براش بگیریم تا ول کنه

یبس

ثبزق

ذدلئدزرزرذ

یه ونداد خوشحال که بالاخره خودش دارای حباب ساز شده

 بچه ما هم این جوری خوشحالی میکنه دیگهخجالت

بایل

و این دفعه تکرار داستان با ونداد ویه بچه دیگه

تتلا

ونداد وپارکی که هیچ وقت یادمون نمیره

لغبف

 قربونت برم که تا این مجسمه رو دیدی مدام میگفتی اسب سبار شی

انت

 اینم یه ذوق وندادی برای دیدن هواپیما بچه ام تو این یه هفته کل وسایل نقلیه رو امتحان کردنیشخند

نانتل

این جا هم تو فرودگاه که تا لحظه سوار شده ما این جوری دنبالت بودیم که گمت نکنیم

ناتل

 ودر اخر  

اینم یه عکس که به زور تونستیم خودمون رو توش جا کنیم یه بچه که به هیچ وجه رضایت نمیده عکس بگیره..............مژه

ئان

 

پرچمت را در باد تکان بده 

بگذار حجم بیشتری از هوا به پرچم سبزت متبرک شود

تا باد به هر کجا که میرود 

عطر پرچم تو را به  سوغات ببرد

پرچمی که نام رضا بر ان نقش بسته است  تفغ

 

 سن پسری در این مسافرت 2 سال  5 ماهاو

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (26)

پرهام ومامانش
24 مرداد 92 0:20
زیارتت قبول ونداد جونم
همیشه بیه سفر وزیارت وبه خوشی برات طی بشه
امیدوارم خوش غذاتر بشی !
خوشمزه که هستی ! خوردنی تر بشی
همیشه سلامت باشی


مرسی خاله جونی
مامان پندار
24 مرداد 92 1:32
عزیز دلم که تو اینقدر شیرینی
این واقعاً یه ویژگی مثبته توی ونداد که توی هر شرایطی با کمترین امکانات موجود خودشو سرگرم می کنه آفرین هنداد


اره این ویژگی خیلی خوبیه که خدا رو شکر داره برای زندگی اینده اش هم خیلی خوبه راحت میگیره زندگی رو
الی مامی آراد
24 مرداد 92 11:15
زیارت قبول عکسهاتون خیلی ماه شده بودند


مرسی عزیزم خودت ماهی که همه رو ماه میبینی
آتيلا جون و مامان شيما
24 مرداد 92 15:27
سلام بهاره جون...

سفر بخير و زيارت قبول...

ايشاا... هميشه تو سفرهاي زيارتي سياحتي ...

زيارتي ميگم چون واقعا ي تاثير معنوي بزرگ تو روح آدم بجاي ميزاره...

قربون ونداد جون كه واي چقدر شيطنت كرده و آتيش سوزونده ماشاا...

عكسهاي خواب آلودش خيلي بامزه بود...

و اون عكسي كه پسر بچه ه ازش ترسيده...

راستي بهاره جون سرماخوردگيش چطور شد...!؟

بهتر شده...!؟


مرسی عزیزم انشا.. نوبت خودت


اره خدا رو شکر بهتره ولی هنوز کامل بر طرف نشده




آتيلا جون و مامان شيما
24 مرداد 92 15:28
نافشو ببين...!؟

به قول ونداد کداااااااااااا؟
آتيلا جون و مامان شيما
24 مرداد 92 15:32
آخي قبونش همون عسكي كه مامانش تادر دده...

اهان اونو میگی ندیده بودم
آتيلا جون و مامان شيما
24 مرداد 92 15:39
خب خدارو شكر كه بهتره...
آخي قبونش همون عسكي كه مامانش تادر دده...


مرسی دوست خوبم
مامان بردیا
24 مرداد 92 23:47
زیارت قبول
چه جالب بود برام.کاش ما مشهد بودیم دعوتتون میکردیم خونه خودمون.


مرسی دوست خوبم به مالطف داری
مامان بردیا
24 مرداد 92 23:48
ما هم ماهی دوبار میریم الماس شرق.بردیا هم عاشق اون به قول خودش سرسره هاست...تا حالا چند بار هم خواسته اون گویهارو شوت کنه
تو خیلی ناز و خوش تیپی ونداد جووووون


وای امان از این بچه های شیطون مرسی خاله جون
محبوبه مامان الینا
26 مرداد 92 8:18
سلام دوستم
زیارت قبول عزیزم
با اینکه به مشهد نزدیکیم اما دلم هرررررری ریخت وقتی عکس حرم رو دیدم
اااااااااااااااای جونم وروجک شیطون چه کردی تو سفر!
عکسها خیلی خوشگل بودن کلی به گل پسر خندیدم با این شیطونیهاش
خدا حفظش کنه
همیشه شاد باشین و به تفریح عزیزم

مرسی عزیزم وای این قدر نزدیکین خوش به حالتون خیلی زود به زود دلم برای حرم تنگ میشه

رها مامان راستین
26 مرداد 92 18:01
سفر بخير و زيارت قبول آقا ونداد. این بچه ها با همه چی بازی میکنن دستکش هم خوبه مامانی ونداد جون راست میگه چادر بهتون میاد هرجوره حوشگلین
ايشاا... هميشه تو سفر وگردش



مرسی عزیزم
چشمات قشنگ میبینه عزیزم
لیلا مامان پرنیا
26 مرداد 92 18:20
سلام به دوست گلم وپسری نازشزیارت قبول عزیزم التماس دعا
امیدوارم همیشه به سفر های زیارتی وسیاحتی باشید ودلتون شادوصاحب همون شهر مقدس همیشه نگهدار ونداد گلم ومامان بابای گلش باشه


سلام به دوست مهربون خودم
انشاا.. قسمت خودتون عزیزم
مرسی عزیزم
لیلا مامان پرنیا
26 مرداد 92 18:21
قربونت برم کلی بابت عکسهات خندیدم مخصوصا ذوق از نو ع وندادی


هیراد و عمه لیلاش
26 مرداد 92 20:27
زیارت قبول عزیز دلم
انشالله سفر مکه و کربلا ونداد جونم
مامانی زیارت شما هم قبول ، واقعا خسته نباشید
با دیدن عکس اول هم دلم خیلی هوای زیارت امام رضا کرد انشالله که مارو هم دعا کرده باشید


قربونت برم عزیزم
یادم نرفته بودید خانمی
مامان هانی
26 مرداد 92 21:27
زیارت قبول عزیزم
ما هم اگر خدا خواست قرار شده اول شهریور بریم زیارت >فقط توی فکرم که با آقا هانی قراره چی سرمون بیاد ههههههههههه


وای نه [استرس]
ولی در هر صورت خوش بگذره
dr
26 مرداد 92 22:26
سلام خانمی
زیارتتون قبول
سلام ونداد جون پسر بانمک
خیلی بهتون تبریک میگم واسه داشتن یه همچین پسر نازی البته یکم شبیه خاهر زاده منم هست من همیشه وبلاگتونو میخوندم
خیلی خوبه که اینقد با حوصله با فرزندتتون برخورد میکنید وبراش وقت میذارید

امیدوارم همیشه سالم وصالح بمونه وسایه ی شما هم بالای سرش باشه
لینک شدین

مرسی از اظهار لطفتون عزیزم ادرس نزاشتی
ღ مونا مامان امیرسام ღ
27 مرداد 92 19:30
سلااام عزیزم
همیشه به سفر و شادی.زیارت قبول عزیزم
خوشحالم بهتون خوش گذشته.
فسقلی واقعا کل راه با قطار رو بیدار بود
ااای جان که زیاد به خوابت نمیرسیدی
ای کاش من هم اونجا بودم به من هم مهر میدادی گوگولی
راستی قالب جدید هم مبارک.خیلی خوووجله


مرسی دوست خوبم اره واقعا کل راه رو بیدار بود کاش قسممتون بشه به همین زودی وما هم اون جا باشین بهتون مهر بدیم چه ارزوی خوبی برای دوتا مون کردم نه
چشمات قشنگ میبینه عزیزم
صوفیا مامان سامیار
28 مرداد 92 4:47
زیارت قبول بهاره جون



مرسی قربونت برم
صبا خاله ی آیسا
28 مرداد 92 16:01
زیارت قبول عزیزم
ولی چرا عکساتون اصلا باز نمیشه؟؟ کل وبتون عکساش خراب شده!یعنی ایراد از سیستم منه؟


مرسی عزیزم نمیدونم دوباره بازش کن ببین اگه این جوری بود خبرم کن تا از یکی دیگه هم بپرسم
مامان فتانه
29 مرداد 92 13:58
واااییییییییییی همیشه به سفر و شادی عزیزم زیارتتون قبول....چه عکسای نازی خیلی عالی بودن عکسا


چشمات قشنگ میبینه دوست عزیزم
صبا خاله ی آیسا
29 مرداد 92 16:38
عزیزم وبت درست شد عکس ها باز شدن


خدا رو شکر
مرجان مامان آران
30 مرداد 92 16:21
زیارت قبول عزیزمممم
همیشه به گردش و مسافرتتتت خوش باشیددددد
عکساتونم عالی بوددددددددد


مرسی گلم
ماماني كسرا
31 مرداد 92 12:23
ديارت قبول به به هميشه به سفر چقدرم خوش گذشته خدا رو شكر، ما رو هم دعا ميكرديد به قول وندادجون بعله چه خوشگل شديد
خيلي خوشحالم گل پسرتون خوش سفره
ماشالله...


حتما یادمون نرفته بودید
مرسی گلم
زری مامان مهدیار
1 شهریور 92 11:22
زیارتتون قبول
چه عکس قشنگی بدجوری ما رو هوایی کردید
مرسی از این سفرنامه ی کامل کلی لذت بردیم خانومی


خواهش میکنم عزیزم انشاالله به زودی بری
نرگس مامان باران
3 شهریور 92 17:32
سلام عزیزم زیارتتون قبول
عکساشم همه پر از انرژیه الهی چفدر جریانه حبابه بامزه بود بوسسسسسسسسس برای ونداد جونم و مامان گلش


مرسی دوست خوبم
مامان آناهیتا
4 شهریور 92 22:44
زیارتتون قبول ببخشید دیر اومدم عزیزم

همیشه به گردش و شادی
توی مسافرت برنامه خواب و غذایی بچه ها که تغییر می کنه خیلی اذیت می شن


مرسی دوست خوبم این چه حرفیه هر وقت که بیای قدمت روی چشم ماست