نامه100 (اخرین گزارش از روزهای دو سالگی)
سلام به پسر کوچولوی شیرینم
این روزا درست قبل از سه سالگی ات این قدر بزرگ شدنت ملموس وواضحه که هیچ راهی برای انکارش ندارم
واقعیتش اینه که بزرگ شدنت ارزومه ولی نمیدونم چرا دوست ندارم از بچگی در بیای ، دوست ندارم این دنیای کوچیک پر از شادی وخنده های بچه گانت تمام بشه شاید به خاطر اینه که میدونم قصد بچه دار شدن دوباره ندارم وبه خاطر همین از بزرگ شدنت میترسم ( اره ما رسما تک فرزندی بودنمون رو اعلام کردیم )
داشتم میگفتم این قدر بزرگ شدی که دیگه بدون کمک من دستشویی میری شلوار میپوشی جوراب پات میکنی واین که فرصت انجام همه کارهایی رو که یه روز از تکرارشون خسته بودم وحالا دوباره برام مثل ارزو شدن رو ازم گرفتی مدام وقت کمک کردن بهت بهم یاد اوری میکنی که :
ونداد خودش میتونه انجام بده
ونداد زورش ریاده تو نیا
وبا گفتن هرکدوم از این جملات تو حس استقلال پیدا میکنی و من حس تنهایی حس ترس حس کمرنگ بودن توی زندگیت و هزار تا حس دیگه که برای هیچ کدومشون اسم ندارم ...
با بزرگ تر شدنت توی هر مرحله یه چیزی رو باید با هم تجربه کنیم، وقتی یک سالت تمام شد بدون من راه رفتن رو یاد گرفتی...
وقتی دو ساله شدی و از شیر گرفتمت بدون من غذا خوردن رو...
وحالا توی سومین بهار زندگیت بدون من یاد گرفتی که خودت کارای شخصیت رو انجام بدی واینا همش پیشرفت پسرم پیشرفت های بزرگی که برای سن کوچیکت زیاده و با این که من از تو دورتر ودورتر میشم ولی دلم شاد تر وشادتر میشه از این که میتونی حتی اگه من نباشم خودت کارات رو انجام بدی
راستی توی این پست کلی شیرین زبونی دارم از حرفای قشنگی که هر لحظه بیشتر وبامزه تر ادا میکنی دیگه بیشتر کلمه ها رو درست میگی به جزتعداد کمی شون رو ولی خوب هنوز همون لهجه مشهدی ات رو حفظ کردی وتغییری توش به وجود نیومده کلماتی که هنوز هم اشتباه میگی ایناست: میوفته = میهوفته (کلا همه ی ها رو ه تلفظ میکنی)
روشن کن = شوتن کن
اسمارتیز=امارتیز
پلاستیک= پلاکستیک
مادرجون= ماردرجون
کمربند= کرمبند گردنبند= گرنبند
.
چند وقت پیش داشتیم با هم توی خیابون میچرخیدیم یه دفعه یه ماشین لندکروز دیدی برگشتی به من میگی اون ماشین رو ببین چه گنده است میگم اره مامان خیلی بزرگه بعد یه دفعه با یه قیافه حق به جانب برگشتی سمت من ومیگی : هی بهت میگم دهنت رو باز کن غذا بخور ببین این ماشین غذا خورده بزرگ شده
چند شب پیش علی رضا داشت واسم تعریف میکرد که نصف شب از خواب بیدار شده و دیگه خوابش نبرده تو هم داشتی به حرف های ما گوش میکردی بعد برگشتی با همین قیافه به علی رضا میگی از خواب بیدار شدی مث نینی ها گریه هم کردی نچچچچچچچچچچچچ
حالا که موضوع بحث تو وعلی رضا است یه چند تا دیالوگ بامزه از تو وبابا هم دارم که برات بنویسم
دیالوگ اول- تازگی ها عاشق بازی با موبایل وکامپیوتر شدی شدیدماهم برای این که چشمات اذیت نشه مجبوریم بعضی وقت ها موبایل رو از دستت قایم کنیم چون نورش چشمات رو خیلی اذیت میکنه
ونداد بعد از رفتن به رختخواب: بابا موبایلت و اوردی؟
بابا در حال خواب : نه فکر کنم جا گذاشتم خونه مادرجون
ونداد : ولی وقتی ونداد اومد بخوابه روی میز بود
بابا : نه اشتباه میکنی اون عصری بود که روی میز دیدیش
ونداد همین جور که از پنجره به بیرون نگاه میکنه بعد از چند ثانیه تفکر رو به علی رضا با یه نگاه عاقل اندر سفیه : الان به نظر عصره نمیبینی هوا شبه تو بلد نیستی رنگا رو ؟
بعد علی رضا
و من از داشتن یه همچین پسر حاظر جواب وصد البته باهوش
دیالوگ دوم-
ونداد : بابا بیا با هم بازی کنیم
بابا :باشه برو وسایل بازی ت رو بیار
ونداد: بیا اوردم( تمام کتاب های توی کشو )
بابا نیم ساعت بعد یواشکی در حال فرار
ونداد :کجاااااااااااااااااا؟ بیا بشین با هم بازی کنیم حرف بزنیم کتاب بخونیم تلویزیون نگاه کنیم
وبابا
دو ساعت بعد در حالی که ونداد خودش خسته شده رو به علی رضا : امیدوارم دوباره با هم بازی کنیم و....
وبابا
شدید وسواس پیدا کردی از توی لیوان خودت وبشقاب خودت غذا میخوری ولب به لیوان کس دیگه ای نمیزنی کافیه لباست یه ذره خیس یا کثیف بشه سریع میری یکی دیگه میاری و خودکفا ومستقل شروع به عوض کردن میکنی چند روز پیش داشتم قرص میخوردم لیوان اب دستم بود اومدی گفتی اب میخوام بهت همون لیوان رو دادم با یه حال شاکی برگشتی بهم میگی : این لیوان قرصیه من نمیخورم
اسهال گرفته بودی وتند تند میرفتی دستشویی هر وقت که توی دستشویی شکمت با صدا کار میکرد داد میزدی میگفتی مامان بیا ونداد ترکید
راستی اولین شغل انتخابیت رو هم پیدا کردی دیروز برگشتی به من میگی: مامان میگم :بله میگی :من وقتی کوچولو شدم( البته منظورت بزرگ شدنه) میرم توی تلویزیون مثل این عمو اهنگ میخونم( منظور از عمو شماعی زاده است)بعد شروع میکنی اهنگ باورش سخته از شماعی زاده رو میخونی
باورش سختهههههههههههه ه باورش سختههههههههه بغل تو اومدمممممممممم...... همین جاش رو هم فقط بلدی و مدام تکرار میکنی که صد البته اشتباه میخونی دلبندم
پسرک عشق موبایل من این روزا شدید اصرار داره که موبایل خودش از موبایل های ما خیلی بهتره ومدام به مااصرار میکنه که بخند تا عسک بگیرم وو ما باید توی طول روز 1500 بار لبخند بزنیم وهر دفعه که یه عکس میگیره میگه بیا ببین عسکت و ولی دست به موبایلم نزنی چون موبایلم خراب میشه هر کی باید با موبایل خودش بازی کنه ولی دقیق نمیدونم که چرا این گفته درباره خودش اصلا صدق نمیکنه
عجیب عاشق بلالی و این جا غذا برات کشیدم تو فقط بلال خوردی بعد بهم میگی :اصرار نکن من غذا خوردم
اصلا نقاشی دوست نداری اولا یادمه کلی برای نقاشی کردن از خودت استعداد وعلاقه نشون میدادی ولی تازگی ها هر وقت مداد شمعی هات رو میذارم جلوت جنازشون رو تحویل میگیرم
اینم خوراکی های مورد علاقت که توی سن دوسالگیت خیلی دوست داشتی عکسش رو گذاشتم برای دوستای عزیزم که اگه خواستند بگیرند مخصوصا این پودر جوانه گندم که فوق العاده پر خاصیت والبته یه مقدار چاق کننده است
این پیگوی افسانه ای هم بعد از این که موتورت داغون شد اومده سر کار وعجیب این روزا به جای دوست خیالی ت باهاش سرگرمی تا جایی که پیگو سر سفره با ما غذا میخوره باهامون حرف میزنه وحتی پیپی هم میکنه وتو میبری میشوریش وتازه من باید نصیحتش کنم وبهش یاد اوری کنم که از ونداد کارای خوب رو یاد بگیره و تو مرتب با یه لبخند وتکون سر مراتب رضایتت رو اعلام میکنی این جا هم باهم دیگه رفتید روی تشک تخت بپر بپر ( واییییییییییی که چه کار خطرناکی پیگوی بادی و تشک نرم )
علاقه عجیبی به پوشیدن لباس های ست داری تا جایی که اگه یه بلوز پوشیدی که شلوارش رنگش نباشه در میاری و اصرار که باید شلوار همرنگش رو بیارم به خاطر همین کلی از لباسات مونده سر دستم
و اینم موقعیه که زدی به سیم اخر و خوشتیپ ترین مرد سال شدی
ویه کار تازه توی دوسال و 10 ماهگیت پشتک زدن
عاشق کارای خطرناکی خانه بازی که میریم فقط بازی هایی روانتخاب میکنی که یا خیلی بلندن یا خیلی هیجانیییییییییی
اینم یه روز که داشتی میرفتیم خونه خاله من وتو هم اصرار وگریه که باید پیگو رو هم ببریم توی خونه تنهایی حوصلش سر میره و خلاصه ما رضایت دادیم ولی همین که اومدیم در وببندیم دوباره با سرعت نور رفتی بادکنک رو هم اوردی گفتی پیگو الان اونجا با چی بازی کنه؟ وما
ودر اخر.......................
عشق
همین خنده های ساده توست !
وقتی بـا تمـام غصه هایت میخنـدی
تـا من از تمـام غصه هایـم رهــا شوم.....
سن پسرک در این پست 2 سال و 11 ماه و 27 روز
22بهمن 1392