نفس های زندگی ما ونداد نفس های زندگی ما ونداد ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
نبض زندگی  رستا جونمنبض زندگی رستا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 9 روز سن داره

نامه هایی از جنس عشق(ونداد ، رستا)•●●♥♥❤

اب اب اب بازی/ چه کیفی داره بازی

ونداد مامان نمیدونم چه قدر باید بگم عاشق ابی تا واقعیتش رو گفته باشم فقط این و بگم که اگه از صبح تا شب یه کاسه اب بهت بدن هم بسته فقط اب باشه . وقتی میریم خونه مادر جون و پدر جون میری تو حیاط وشروع میکنی به اب بازی و بعدش هم خشک کن رو میگیری دستت و شروع میکنی به خشک کردن حیاط برام عجیبه که تو چرا این قدر خشک کن بازی رو دوست داری؟ اگه هم هوا گرم باشه و نزارم که بری تو حیاط کسی جرات نمیکنه بره تو گلخونه چون تو زودتر از اون اون جایی و با اشاره می خوای شلنگ رو برات باز کنیم اخر حالت هم وقتی که اسب ابی بیچاره ات رو بندازی داخل تشت و شلنگ رو بگیری روش. حالا جالب این جاست که اگه بگم حموم فرار میکنی و حموم نمی خوای  منم مجبورم بگم ونداد ا...
25 آذر 1391

یه اتفاق بد

پسر گلم خیلی فکر کردم که این موضوع رو برات بنویسم یا نه بعد دیدم که تنها یه چیز کوچولو در این باره مینویسم تا بدونی هیچ وقت بدون امید نمیشه زندگی کرد. عزیزم امسال اول رمضان درست برابر میشد با اول مرداد وتو 17 ماهه بودی که خونمون اتیش گرفت نمیخوام توضیح بدم که چی شد چون اصلا حوصله یاد اوری اون خاطرات تلخ رو ندارم فقط این رو بگم که اگه بابا کمکم نمیکرد هیچ وقت نمیتونستم اون اتفاق رو فراموش کنم واز خدا هم ممنونم که تو رو برای ما سالم نگه داشت دقیقا 40 روز طول کشید تا کار ساختن دوباره خونمون تموم شد واگه خانواده هامون نبودن چقدر سخت تر میشد. مامان ما تا همیشه ازشون ممنونیم که کمکون کردن تا دوباره بتونیم سرپاهامون وایسیم. این نوشته رو برات م...
25 آذر 1391

من وبترسون

میدونی کاری که جدیدا  یاد گرفتی چه کاریه؟ تا میگم ونداد من و بترسون دستات رو میاری بالا ولپات رو باد میکنی و میگی بههههه هر کس هم که میرسه میگه ونداد من وبترسون  قربون صبرت بشم که باید این همه ادم رو از خودت راضی نگهداری ولی تو توی این کارا استادی مادری       ...
21 آذر 1391

اولین ملاقات با دایی بابا

اردیبهشت91 همه خانواده پدری ونداد خودشون رو واسه اومدن یه مهمون عزیز اماده میکردن .دایی علی رضا قرار بود بعد از چند سال  از امریکا بیاد ایران ونداد رو هم تا حالا ندیده بود  واسه همین واسم خیلی مهم بود که تمیز ومرتب باشی به خاطر همین موضوع من بابا رو مجبور کردم که باید لباس نو براش بگیریم منم که تا تقی به توقی میخوره اول به فکر لباس ونداد هستم  بعد از کلی گشتن تونستم لباس مناسبی براش پیدا کنم  خلاصه دایی بابا هم اومد و کلی ذوقت رو کرد تو هم با این که کلی سفارش کرده بودم اخرش مجبورم کردی مثل همیشه پچلو بهت غذا بدم که خودم کلی خجالت کشیدم اخه تو فقط با دست غذا میخوری و من از این کار خیلی بدم میاد خلاصه دایی بابا هم  رفت...
21 آذر 1391

هیس یه فرشته خوابه

من نمیدونم بقیه در مورد تو چی میگن یا چه فکری میکنند ولی من عاشق اون قیافه معصوم وناز وتوپولی اتم مامان عاشقتتتتتتتم                                ...
21 آذر 1391

من سه ماهه شدم

من دارم کمکم واسه خودم مرد میشم  چون منو میزارن روی تخت و هی ازم عکس میگیرن ولی راستش رو بخواید دارم کچل میشم چون موهام دارن میریزن ولی در عوض هی دارم توپول و توپولتر میشم   این جا باز هم سه ماهه هستم ولی با یه لباس دیکه تازه یاد گرفتم پاهام کجان  تا بی کار میشم میگردم دنبالشون و می خورمشون اخه توپول و خوشمزه ان     این جا هم دارم اول با خوشحالی می خندم ولی بعد دوربین رو میبینم و با گریه میخوام ازشون بگیرم       ...
21 آذر 1391

وقتی نینی خنده شیطانی میکنه

  م امان اینجا داره از من عکس میگیره ومن هم مثل بچه های خوب دارم تی وی میبینم ولی همین که صدای دوربین رو میشنوم میفهمم که وقت انجام نقشه های مهمی است که در ذهن دارم به خاطر همین شروع میکنم با اون خندهای تو دل برو دل مامان رو بردن که شاید بتونم دوربین رو ازش ببرم اگه میبینی میخندم فقط وفقط منظورم همینه ...
21 آذر 1391

من یه فرشته هشت ماهه شدم

        پسر کلم من وبابا عاشقتیم  هر روز داری از روز قبل بزرگتر وتپل تر میشی اینجا هم غذاتو خوردی وداری با تعجب به دوربین نگاه میکنی مامان دوربین اینقدر برات عجیبه یا داری نقشه های شیطانی میرزی ...
21 آذر 1391