فقط اسمش رو میزارم (معجزه)
سلام عشق مامان
این روز ها داریم به عید نزدیک میشیم خیلی خوشحالم که امسال داره تموم میشه خیلی سال بدی بود حتی این روز های اخرش هم به سختی داره میگذره اه که واقعا چه سالی بود همین چند روز پیش 200 تومان گم کردیم 15 هم 50 تومان دیگه گم شد و17 اسفند هم که دومین معجزه عمرم رو به چشمم دیدم دوباره خدا همراه تو بود مامان امیدوارم که خدا همیشه پناه تو باشه عزیزم اخه غیر از اون ما ادم ها هیچ کسی رو نداریم که این جوری ازمون مراقبت کنه
دیروز با بابا رفتیم برای سری از خرید های عید رفتیم تو یه مغازه چینی فروشی اون جا یه پسر بچه بزرگتر از خودت بود شاید دو سال از خودت بزرگتر تو هم که طبق معمول که فقط با بچه های بزرگتر از خودت دوست میشی باهاش دوست شده بودی و داشتین فضولی میکردید قربون اون محبتت بشم بغلش میکردی و میگفتی مامان یعنی نگاه کن بغلش کردم و اون هم تو رو بغل میکرد و همدیگه رو بوس بارون میکردید جدیدا تا یه بچه میبینی که خوشت میاد ازش سریع بغلش میکنی و بوسش میکنی خلاصه من هم ایستاده بودم پیشت تا بابا بره حساب کنه برگشتم ببینم بابا اومد یا نه که دیدم یه صدای بلند تو مغازه پیچید همه با همدیگه برگشتن سمت صدا باورم نمیشد دیدم تو با پشت سر رفتی تو ویترین شیشه ایی مغازه وشیبشه خرد شده تو سرت برای یه لحظه خشکم زد وبعد داد زدم نه و پریم از تو ویترین درت اوردم انتظار داشتم که پشت سرت پاره شده باشه و خون تو دستام بریزه ولی هر چی دست میزدم هیچی نمیدیدم تمام ادم توی مغازه ریختند بالای سرت و هی سرت رو نگاه میکردن وباورشون نمیشد که هیچیت نباشه منم مثل دیونه ها هی دست میمالوندم به سرت ببینم کجاش پاره شده ولی معجزه شده بود هیچی نبود فقط شیشه خورده ها تو پوست سرت رفته بودن که حتی خونم نیومده بود تمام سرت شیشه خورده بود همه میگفتن باور کردنی نیست حتی یه خانم گفت ببریدش بیمارستان شاید شما نمیبینید ولی واقعا هیچی نبود تو حتی گریه هم نمیکردی وهمه با تعجب نگات میکردن و به من میگفتن نکن بترسه تو اون لحظه صد تا شکلات گیرت اومد که همه فکر میکردن تو ترسیدی بهت میدادن تا نترسی ولی تو مثل یه مرد اروم بودی فقط این قدر خوشحال شدی که کلی شکلات بهت دادن حتی از اون شکلات ها که من بهت اجازه نمیدم بخوری این شکلات های رنگ رنگی ها که اصلا معلوم نیست توش چی ریختن که این قدر رنگی شده
تو اون لحظه من این شکلی بودم وتو این شکلی
خلاصه بابا هر چی به فروشنده گفت پول شیشه ویترین رو باهامون حساب کنه فروشنده قبول نکرد وگفت فدای یه تار موش ما که گفتیم بچه مغزش هم با این شیشه ها سوراخ شده
ولی بعدش دیگه نتونستم بمونم وبرگشتم خونه واین شکلی شدم
خدایا ازت خواهش میکنم فرشته نگهبان هیچ بچه ای رو ارش دور نکنی
اینم چند تا عکس وقتی که برگشتیم خونه خودمون و تو هم عین خیلات نیست که به سر ما چی گذشته
قربونت بشم که بی خیال داری با موتورت بازی میکنی
این جا هم هر چی دارم صدات میکنم پشتت رو کردی که ازت عکس نگیرم نمیدونم چرا جدیدا از عکس انداختن بدت میاد
با تمام وجود برات ارزوی سلامتی میکنم حاصل همه عمرم