نامه 108 (اب بازی در رود همیشه مهربان دز)
سلام دردونه شیرین زبونم
این روزا عجیب یه حس باهام همراه شده که بد دچار رخوتم کرده اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم وهمش خوابم میاد شدیدشدید هم دچار عذاب وجدان شدم برای اپ نکردن وبلاگت ، ولی خوب حس همراهم قوی تر و وصد البته پیروز ترشاید هم یکی از دلایلی که وبت رو اپ نمیکنم این فیگورای عجیبت موقع عکس گرفتن ،والله خودمم نمیدونم چمه؟
برات بگم از این روزا که اساسی بزرگ شدی و ورفتارات فوق العاده مردونه والبته که زبونت هم این وسط یه رشد اساسی کرده وحسابی دراز شده وشیرین زبون وخودت هم که حسابی وزنت پایین اومده این روزا هر کی میگه ونداد چرا این قدر لاغر شده ؟در جواب بهش میگم :از گوشت تنش رفته به زبونش اضافه شده
ولی خوب واقعیتش اینه که نمیدونم چرا این قدر لاغر شدی ؟ صدک وزنیت رسیده به زیر 50. خوردنت هم بد نیست ولی عجیبه که اصلا وزن اضافه نمیکنی وقتی هم به دکتر میگم بهم میگه: این قدر الکی حرص نخور ژنش این جوریه روزانه حداقل یه بستنی و یه لیوان اب هویج بستنی رو میخوری وفقط هم شیر گاو میش بهت میدم ، از برنامه روزانت خامه وکره که اصلا حذف نمیشه ولی با این حال همچنان ضعیف ولاغری بیشتر سختیش اینه که یه بچه تپل با صدک وزنی بالای 90 رسیده به این وزن در کل که رشد قدیت عالیه ولی رشد وزنیت افتضاح . به قول عمو ابوالفضل ونداد این روزا شده چهار تا استخون که روشون یه پوست کشیدن
اما ..............
جمعه هفته قبل تصمیم گرفتیم که بریم رودخونه و اب بازی کنیم به عمه مولود ونورا هم گفتیم که اونا هم قبول کردن باهامون بیان. این شد که بار وبندیلمون رو جمع کردیم راه افتادیم سمت دزفول، البته این وسط هر چی گیرت میومد به بارمون اضافه میکردی از شورت گرفته تا اسباب بازی که کلی هم اصرار داشتی حتما پیگو رو هم با خودمون ببریم .بعد از کلی التماس وخواهش وقتی داشتیم فکر میکردیم که منصرف شدی از اوردن پیگو ،یهویی اعلام کردی حالا که پیگو نمیاد خوب کامیونم رو ببریم
روز خوبی بود. پر از هیجان والبته سنگ بازی که جز لاینفک بازی های تو در هر مکانی هست که دیگه رودخونه جای خودش رو داره پر از سنگ های تمیز ورنگا وارنگ
البته خوبی اش این بود که خیلی خلوت بود وتو تا تونستی بازی کردی ولذت بردی. اخرش هم بعد از کلی اب بازی دیگه ساعت 7:30بود که از زور سرما قبول کردی بیای بیرون، ولی بعدش بهونه پارک رو گرفتی ما هم یه پارک همون نزدیکی ها بود که بردیمت، ولی وقتی سرسرهاش رو دیدی موندی با تعجب نگاشون کردی و گفتی :من از این سرسر ها نمیخوام اینا مال بچه کوچولو هاست من از اون سرسره تام وجری ها میخوام البته منظورت پارک بادی بود که خوب حق داری اونا از بس سرسرهای بلندی دارند این سرسره ها به نظرت کوچولو میومدند. ولی خودمونیم ها پسری بد جور عاشق بلندی وهیجانی واین من واز اینده ات میترسونه کاش یکم کمتر هیجانی باشی
حالا بریم سراغ عکس ها:
نمیدونم این وسط چه اصراری داشتی با این بیل اب بریزی توی کامیون هر چی خودت تلاش کردی نشد از نیروی کمکی استفاده کردی
اینم همون اداهای عجیبت موقع عکس انداختن ای که چقدر اولش حرص میخورم بعدش مزنم به فاز بیخیالی هی میخندم چون میدونم اگه نخندم حتما دیونه میشم
ا
این جا هم که اول دمپاییت رو اب برد بابا دوید دنبال دمپاییت تو هم از بس ترسیدی افتادی توی اپ. اب هم که جریانش شدید بود هر کاری میکردی نمیتونستی به راحتی بلند شی، وقتی هم که بلند شدی کلی غر زدی به علی رضای بیچاره که چرا رفته وتو رو تنها گذاشته.(البته من هستم ها ولی این قدر به افتادنت توی اب خندیدم که یادم رفت کمکت کنم)
ن
ودر اخر................
خدایا ....
کمی بیا جلوتر...!
میخواهم در گوشت چیزی بگویم ،،
این یک اعتراف است .....
من بی او .....!
یک لحظه هم دوام نمیاورم .............
خرداد 1393..............
سن پسرک 3 سال 3 ماه