نامه 92 (اگه تو نخندی:(
حال این روزام اصلا تعریفی نیست یه ده روزی هست که درگیر مریضی هستیم تا چند روز پیش تو بودی بعد نوبت من شد والان هم بابا سخت مریضه.
میخواستم از همین جا ازتون تشکر کنم ای ویروس جان که لطف کردی وتشریف اوردی خونمون و یه ده روزی رو میزبان شما بودیم و یه چند تا امپول سه نفری به لطف قدوم شما نوش جون کردیم وبه گرمی ازتون پذیرایی کردیم ولی لطف کن تشریف ببر دیگه مهمون نوازی بسه بابا برو خونتون
از جمعه دوهفته پیش که داشتی با عمو ابولفضل بازی میکردید وحسابی کشتی میگرفتید یه دفعه دیدم عمو اوردت با لبا ولپای قرمز وگفت: بهاره نمیدونم چرا ونداد یه دفعه این قدر داغ شد وقتی دست زدم به بدنت از حرارت بدنت شوکه شدم اون قدر که علی رضای بیچاره رو مجبور کردم بره از خونه شیاف هات رو بیاره .
با این که رفتن وبرگشتن بابا نیم ساعت هم طول نکشید ولی توی همین مدت کم تبت دو برابر شد ومجبور شدم پاشویه ات کنم ، توهم این قدر بیحال شدی که سرت رو گذاشتی روی زمین وخوابیدی ،یه دفعه بلند شدی و لرز کردی .
اون شب تا صبح از تب میسوختی و هر سه ساعت برات یه دونه شیاف میزاشتم ولی اصلا تبت پایین نمیومد واجازه هم نمیدادی که پاشویه ات کنم همین که اب رو میدیدی چنان گریه ای راه میانداختی که دل سنگ هم برات اب میشد تا یه ذره میخوابیدی من ومادر جون پاشویه ات میکردیم ولی امان امان از این لجبازی هات که حتی موقع مریضی هم ول کن نیستی .
نزدیک های ساعت 7 بود که خوابیدم وساعت 9 پا شدم زنگ زدم به دکتر ساعت 12 هم مطب بودیم . وقتی معاینت کرد دکتر بیچاره این قدر ترسید که گفت دمای بدنش الان 40 درجه است وگوش هاش هم ملتهبه اول برید براش یه دگزا بزنید تا تبش قطع بشه بعد هم براش سفتریاکسون مینویسم دو تا رو با هم بزنید واگه تبش تا عصر قطع نشد دوباره بیاریدش.
همین که اسم امپول اومد دوباره من اشکام ناخوداگاه شروع به ریختن کرد خیلی غصه خوردم تا امپولا رو زدی وبعد از اون این قدر گریه کردی تا خوابت برد، ولی تبت برای دوساعت کم بود ودوباره شروع کرد به بالا رفتن ساعت 7 بعد از ظهر همون روز شنبه دوباره مطب بودیم وقتی گوشات رو معاینه کرد گفت: مثل یه معجزه میمونه با یه دوز سفتریاکسون که نباید التهابش برطرف بشه ، بعد هم شروع کرد به دلداری دادن که نترسید تبش ویروسیه وتا سه روز ادامه داره ولی شما دوباره صبح بیاریدش که من یه چکی بکنم دمای بدنش رو
اون شب هم تا صبح توی تب 40 درجه میسوختی وهذیون میگفتی
خلاصه یکشنبه هم اول صبح دکتر بودم .وقتی معاینه کرد گفت التهاب گوش وگلوش برطرف شده ولی از شدت تب تمام دهن وگلوش پر از افته اگه غذا نخورد اذیتش نکنی وتا میتونید بهش مایعات بدید ناهار برات یکم سوپ عدسی درست کردم که هم نرم باشه هم خنکی وخودمون هم بریونی داشتیم تو هم که عاشق بریونی هستی همین که دیدی خواستی ولی هر کاری میکردی نمیتونستی قورت بدی اخرش هم لقمه رو دراوردی وگفتی : ونداد نمیتونه قورت بده گلوش درد میکنه من ومیگی همون سر سفره زار زار شروع کردم اشک ریختن یعنی واقعا قیافم این جوری بود
این دفعه زنگ زدم به دکتر خودت اخه دکترت روزهای شنبه ویکشنبه نیستش به خاطر همین روز دوشنبه بردمت اون جا تا رنگ لبات رو دید که مثل یه توت فرنگی قرمز شده بودند گفت نترسید از این همه شدت تب این یه مریضیه ویرووسیه وتا فردا تموم میشه ودوره 4-5 روزه داره واحتیاج به انتی بیوتیک نداره . وی ه سری دارو برای افت هات داد.
خلاصه این که تو این سه روز 4 بار دکتر رفتی والان خدا رو شکر بهتری البته یه دوروزی هم دوباره سرما خوردی وهمش نق میزدی و سرفه میکردی ولی دیگه اونم با به دونه خیلی کم شده و اون ویروس مهربون الان مهمون بدن من وباباست این بود داستان ویروس مهربونی که این چند روز مهمون خونه ما بود ....
خدایا ازت بابت بودنت ممنونم ،ممنون که هستی وهمه جا حواست رو به پسر کوچیکم میدی
این پست به دلیل مریض بودن پسرک و مادر پسرک واین که دوست ندارم از مریضی هات عکس بزارم بدون عکس میباشد .
من خدا را دارم ....
کوله باری بر دوش
سفریمی باید،،،
سفری تا ته تنهایی محض ...
هر کجا لرزیدی ،
از سفر ترسیدی ،
فقط اهسته بگو ...
من خدا را دارم!!!
سن پسرک در وقت مریضی 2 سال و 9 ماه و 18 روز
اذر 92