نامه 88( روزهای ابانی ما این گونه گذشت)
سلام قلب کوچولو
این روزها همش تو رو توی خونه این جوری صدا میکنیم قلب کوچولو عشق کوچولو نفس کوچولو ماهی کوچولو جیگر طلا ... تا جایی که بالاخره اعتراضت در میاد که میگی چگد بگم من و درست تدا کنید من اسمم ونداد
عروسکم دیشب اولین بارون پاییزی بالاخره به زمین چکید مرسی خدای مهربونم بابت ابن هدیه قشنگ وپاکت
برات بگم از این چند وقت که خونه نبودیم ورفته بودیم خونه مامانی وباباجون وتو هم یه جای حیاط دار پیدا کرده بودی وحسابی اتیش میسوزوندی توی طول روز فقط موقع خواب ظهر خونه بودی وخواب شب. بقیش هم که دیگه با باباجون بی چاره همش توی حیاط و کوچه میگذروندی حتی بعضی وقت ها مجبور بودم توی حیاط بهت ناهار و صبحانه بدم.
واقعا دیگه زورم بهت نمیرسه نمیدونم این خوبه یا بد ولی از این که این جوری با زبونت نرمم میکنی دلم قیلی ویلی میره ...
عاشق اون لحظه هام که تو برام حرف میزنی وخاطره تعریف میکنی و من با این که دوست دارم بخورمت وحسابی خنده ام گرفته ولی باید بشینم وحرفات رو تایید کنم و حتی بعضی وقت ها با این که از خنده دارم میمیرم خودم رو ناراحت شون بدم وکلی غصه اوف شدن های خیالیت رو بخورم نمیدونی چه کیفی داره که بشینی به حرف های پسرک دو سالت گوش بدی و جواب چراهای بیشمارش رو بدی. جواب این که
چرا خاله چادر زده تو تورتری(روسری)؟
یا این که چرا ماشین عقب عقب میره ؟
چرا وقتی ماشین میایسته ونداد میهوفته (میوفته)؟ چرا ناهار میخوریم ؟ چرا بارون میاد ؟
یا جواب سوال های بی شماری که بعد از حرف زدن ما توی ذهن کوچیکت به وجود میاد این که
چرا میگی دریا طوفانیه طوفان کجاست ؟ دریا کجاست؟
چرا میگی مامان باید بره بیرون؟ بیرون کجاست ؟
چرا باید بریم مدرسه ؟ کلاس کجاست ؟
جواب سوال هایی که من برای جواب دادن به بعضی هاشون واقعا درمونده میشم خیلی دارم تلاش میکنم که هیچ سوالی رو بدون جواب نزارم ولی عزیزم مامان رو ببخش اگه برای بعضی از سوال هات جواب درستی پیدا نمیکنه ... ولی قسم میخورم تا اون جا که میتونم هیچ وقت چراغ چرا پرسیدن هات رو خاموش نکنم...
این روزا عسل من علاوه بر پرسیدن چراهای بیشمار تمام جمله هاش رو با یه خوب حق به جانب میکنه و من با این که از تو شکست خوردم ولی سرشار از لذتم. این که:
خوب این قدر نگو ونداد نکن ونداد نکن
خوب چرا میگی ونداد غذا بخور
خوب به وندا د نگو بخواب ...
تو در حال حرف زدن با منی ومن هم دارم میرم تو اشپزخونه یه دفعه با عصبانیت برمیگردی بهم میگی خوب چرا میری تو اشپزخونه
منم میگم اگه نرم پس ونداد ناهار چی بخوره ؟
وتو خیلی جدی با عصبانیت میگی کوفت قرقری....
یه چند وقتی هست که گیر دادی به سه تار من هر روز علی رضا رو مجبور مکنی بده دستت چنان با مهارت شروع به زدن میکنی که هر کی ندونه فکر میکنه چند ساله تو کار موسیقی سنتی هستی یه روز که در حال زدنی ما هم داریم گوش میدیم یه دفعه وسط هنرنماییت بلند رو به علی رضا میگی :خوب پاشو برقص ومن وعلی رضا اولش ... وبعدش ... بعد علی رضا ازت پرسید: برای چی باید برقصم میگی خوب مثل عمو توی تلیوییزون(اثرات مخرب دیدن موزیک ویدویو)
هر وقت یه نفریه حرفی میزنه که تو معنی اش رو نمیفمی یا اینکه میخوای لج کسی رو دربیار ی بالای صد دفعه میپرسی چی گفتی؟
این قدر این جمله رو میپرسی که یا طرف میمیره از خنده یا کلا بی خیال حرفش میشه
تازگی ها فهمیدی که خاله بدری داره از المان میاد گیر دادی به من میگی: برو جارو برقی بیار بکش الان خاله بردی میرسه...
چند روز قبل دیدم هیچ صدایی ازت نمیاد واز اون جا که وقتی صدایی از تو خونه ما نیاد یعنی این که یه چیزی داره منهدم میشه به سرعت شروع کردم دنبالت گشتن. دیدم رفتی توی اتاق ما و کرم مو رو برداشتی داری به در دیوار میمالونی بهت میگم چی کار میکنی ونداد؟ میگی: خوب خاله بردی داره میاد دارم تمیس میکنم نبینه ایندا کفیثه....
رفتی توی ایینه داری به خودت نگاه میکنی بعد از چند دقیقه همین جور مات ومبهوت به خودت نگاه کردن اومدی بهم میگی: خوب چرا ونداد رو نمبرید ارایشگاه موهام برند شده میره تو گردنم....
دیگه خدارو شکر همه <خ> هایی رو که <ک> تلفظ میکردی درست تلفظ میکنی ولی هم چنان با <ل> درگیری داری به ل میگی <ر >میخوای بگی لوله میگی روره
واسه خودت تازگی ها یه زبون رسمی اختراع کردی وقتی بهت میگم وندا د یه شعر بخون میگی :
دو دِ دُ دَ دودی خُدِ خُدا خِدودی
چند روز پیش قرار بود واسه ناهار بریم خونه مادرجون . همین که از خواب بیدار شدی میگی: به عمه مورود میگی به ونداد نگه سلام بگه دَدودی
اینم از ساختار جدید زبونی که جدیدا نمیدونم چرا این قدر زیاد کاربرد تو خونه پیدا کرده وما باید خودمون مترجم سر خود بشیم ومعنی حرف هات رو بفهمیم....
تلویزیون هم که دیگه اصلا نگاه نمکنی بعضی وقت هامتعجب میبینم که بچه ها با هیجان میشینند و باب اسفنجی یا هر کارتون دیگه ای نگاه میکنند ولی تواصلا علاقه ای به دیدن هیچ کارتونی نداری فقط همچنان عمو اندی وخاله سپیده رو نگاه میکنی نمی گم که دیدن تلویزیون خوبه نه اصلا فقط دوست دارم وقت های بیکاریت رو علاوه بر پریدن ودویدن وموتور سواری با یه چیز دیگه هم پر کنی اخه کوچولوی من من دارم غصه تنهایی هات رو میخورم مگه مامان چقدر میتونه با تو بازی کنه چقدر میتونم بریم روی مبل ها و با هم بپریم پایین و یا این که قایم موشک بازی کنیم تو فکر اینم که بزارمت مهد کودک ولی الان اصلا وقت خوبی نیست هم سنت کمه هم فصل مریضی هاست نمیدونم واقعا چی کار کنم .....؟
موش کوچولوی من این جا با مامانی و بابا جون رفته پارک....
این جا هم دست از سر کفش ماها بر نمیداری نمیدونم کی میخوای این عادت رو ترک کنی
این ماشین رو مامانی وبابا جون به مناسبت روز جهانی کودک برات گرفته بودند که مامان بهاره تازه پرده برداریش کرد برات بالاخره یه چیز هایی هم باید از جلوی چشمات برداشته بشه که وقتی به دستت برسه ذوقش رو بکنی دیگه ولی خدایی خیلی دوستش داری اون شب کل پارک رو باهاش دور زدی
اخه بچه جون ادم وقتی میره پارک تاب بازی میکنه نه خاک بازی یعنی یه درگیری داشتیم با این زمین بازی شنی من نمیدونم کدوم ادم عاقلی این تز مزخرف رو داده برای زمین بازی بچه ها که توش شن بریزن . وقتی میای بیرون احساس میکنی کنار دریا بودی این قدر سر وپات شنی شده .تو هم که دیگه نگو فقط کم مونده بود توش بخوابی و یه غلط درست حسابی بزنی
پسر گرسنه در انتظار غذا
این جوجه کوچولو رو هم مامانی برات گرفته بود که باهاش سرگرم بشی ولی تو تا وقتی که دور بود خیلی خوب باهاش بازی میکردی ولی همین که نزدیک میشد چنان میدویدی که یکی دوبار هم با سر خوردی زمین از ترس. کلا از چیزهای پشمی چندشت میشه اصلا به عروسک های پشمی هم نزدیک نمیشی ودست نمیزنی ولی این جوجه هم از اون تخس ها بود فهمیده بود تو ازش میترسی هر جا که تو رو میدید چنان دنبالت میکرد که نگو
من نمیدونم چه اصراری داشتی به این بدبخت برگ درخت بدی بخوره
این جا هم گیر داده بودی بزاریش پشت دوچرخه تابش بدی شاید صد دفعه این جوجه بیچاره زمین خورد ولی تو ول کن نبودی
پسرم تمام مراحل کماندویی رو با موفقیت پشت سر گذاشت اونم با اصرار زیاد که خودش تنهایی انجام بده ومن این جوری که نکنه با کله بخوره زمین
یه روز عصر که از خواب بیدار شدی رفتی قیچی رو اوردی گیر دادی به مامانی که میکام کوشکلت کنم هر کاری هم میکردیم کوتاه نمیومدی اخر سر از این عروسک مایه گذاشتیم تا اونو خوشکل کنی
واین هم نتیجه زحمات کوشکل کردن پسری
این دو تا بچه هم پسرای همسایه خونه مامانی باباجونن که این چند روز حسابی باهاشون بازی کردی صبح خورشید نزده اینا تو کوچه بودند میومدند دم در که به ونداد بگو بیاد بازی
پسرکم وقتی دوست داره ست باشه گیر داده این بلوز رو با این دست بند بپوشه
واما از علایق پسرک که مجبور میشم پسته رو با زور بادکنک و هواپیما بدم ولی....
سیب زمینی خام رو با زور از من میبره وبا لذت هر چه تمام میخوره
واما عاقبت دردناک موتور دوست داشتنی ونداد.....
عاشق این موتور بودی ولی چنان با این بدبخت رفتار میکردی که اگه فولاد هم بود تو این دوسال تا حالا پکیده بود چه برسه به این بیچاره. فرمونش رو میگرفتی ومحکم میزدیش زمین . تازگی ها یاد گرفته بودی به بابا میگفتی پات رو بکش با موتور از روش رد شم فکر کنم از همه خوشحال تر برای منهدم شدن این موتور یکی همسایه طبقه پایینی باشه یکی بابا
واین هم قیافه وندادبعد از تلاش زیاد برای درست کردن موتور دوست داشتنیش
غصه نخور مامان دیگه برات کوچیک شده بود یه دونه بهترش رو برات میخریم
اینم عکس های قدیمی ونداد با یار غار وشفیق روزهای بچگیش موتور نازنینش
ونداد 1 سال و 4 ماهه
شمه ای از هنر نمایی پسرم با موتورش
ونداد یک سال و 10 ماهه
بیچاره این موتور یه روز خوش از دست تو نداشت همون بهتر که رفت حداقل
الان اروم زندگیش رو میکنه
مثل بارون میمونی اروم نم نم عاشقتم از ته قلبم
مثل بارون میمونی اروم نم نم الهی من دورت بگردم
روز شمار قلب کوچولو :
نفس های زندگی ما ونداد تا این لحظه 2 سال و8 ماه و21 روز سن دارد
13 ابان 1392